آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

اولین روز بی تو بودن 2

 

 

  1. تصمیم داشتم این روایت را فعلا برای خودم نگهدارم یک ماه روزه سکوت بگیرم و بعد آنرا در همین وبلاگ به صورت روزانه منتشر کنم که به 2 دلیل منصرف شدم .اول عجول بودن ذاتی خودم است و دومین دلیل هم احتمال سوء برداشت توسط مرضا میباشد که در صحبتها و نوشته هایش مشهود است.
  2. نوشته مرضا به اسم امان از را خواندم و عمق فاجعه را درک کردم

و حالا ادامه روایت من      30 تیرماه 82

به پهنای صورتم داشتم زارمیزدم. نمیدانم تا بحال شبهای جمعه چمران را دیده ای یا نه.مردم کیپاکیپ به اتفاق خانواده روی چمنها نشسته اند و یک سنگفرش هم هست که جوانان ؛پسرها و دخترها به اتفاق هم قدم میزنند محیط جالبی است و تو هم که عاشق شیرازی و عاشق این جور جاها.همه با تعجب به یک جوان با ظاهری موجه که به نظر بی شخصیت نمیامد نگاه میکردند که در میان ماشینهائی که با سرعت در حال حرکت بودند میدود و با صدای بلند زار می زند.ناگهان صدای گوشخراش جیغ ترمزی فضا را پر کرد.و متعاقب ان صدای فریاد و صدای فحشهای اب نکشیده بلند شد که:فلان فلان شده مگه کوری.

از روی زمین بلند شدم نگاهی به مرد راننده که با وحشت به من خیره شده بود کردم.نگاهی هم به مردمی که کم کم داشتند جمع می شدند انداختم و ناگهان با صدای بلند شروع کردم به خندیدن.مردم ناگهان متوحشانه خود را عقب کشیدند حتی مردک راننده که هنوز داشت زیر لب به من فحشهای چارواداری میداد.من از یک لحظه گیجی مردم استفاده کردم و باز شروع کردم به دویدن.مردم هم که انگار سرگرمی جالب توجهی پیدا کرده بودند شروع به خندیدن کردند و تعدادی هم شروع کردند در پی من دویدن.به هر نکبتی بود خودم را از شر انها راحت کردم.خنده ام دوباره به گریه تبدیل شده بود.بارها و بارها از ته دل صدایت کردم.شاید باور نکنی ولی سر هر کوچه که می رسیدم اسم مرضا را فریاد میزدم.به ساعتم نگاه کردم 12 شب بود.تصمیم گرفتم به خانه افسون بروم

اولین روز بی تو بودن

این روایت من از این موضوع است می دانم ممکن است پوزخند بزنی یا مسخره ام کنی ولی اگر به ان معترضی روایت خودت را بیاور.ضمنا این روایت احتمالا ادامه دارد.

30 تیر1382

صبح از خواب پراندنم.ساعت 8.25 دقیقه بود روی تخت توی حیاط خوابیده بودم که صدای زنگ در از جا کندم.با اخم به طرف اف اف رفتم .صدای غریبه ای گفت :بیا دم در.رفتم و توی کارگاه افتادم به حمالی.تمام که شد با خودم گفتم که حالا حتما زنگ زدی و چون نبودم حالت گرفته شده.داشتم به طرف در می دویدم که ناگهان همه چیز یادم امد.دیروز را که تو بعد از 5 روز بی خبری آمده بودی و گفته بودی که با فامیل به شیراز رفته بودی.و من هاج و واج ماندم و یکدفعه گر گرفتم.البته روز جمعه هم یک زنگ جیک ثانیه ای زده بودی که شیرازی.گر گرفتن من هم بیشتر به این دلیل بود که هنوز فکر میکردم شیرازی و حتما به دیدن من می آئی.زهی خیال باطل.من کجا و تو کجا. دلم برای خودم سوخت.راحتتر بگویم در خودم شکستم.مچاله شدم.دوست داشتم فریاد بزنم.دوست داشتم گریه کنم.دوست داشتم…………

از جمعه تا یکشنبه این صحنه را بارها پیش خودم مجسم کرده بودم.باورم نمی شد واقعیت دارد.اول فکر کردم از همان شوخیهای همیشگی میکنی همان شوخیهای خاص خودت که همیشه لج من را در میاورد.ولی شوخی نبود.اینرا تن صدایت می گفت.می دانستم سنگدلی؛ولی اینهمه را باور نمی کردم.باور نمیکردم بیایی ولی نخواهی مرا ببینی.باور نمیکردم در هوائی که من نفس میکشم نفس بکشی ولی نخواهی لبهای مرا ببوسی.نخواهی مرا ببینی.نخواهی………

دیروز زمانی که از تو پرسیدم جمعه شب کجا بودی و تو با عصبانیت گفتی که نمیدانی کدام جهنمی بوده ای یادت رفت بپرسی که چرااین سئوال را میکنم .جمعه شب تو را نمیدانم کجا بودی ولی من همان جاهائی بودم که دو هفته قبل یعنی دقیقا 13 تیر ماه 82 من و تو با هم رفتیم.جمعه شب من به لونا پارک رفتم .چرخ و فلک سوار شدم و دقیقا همان جائی که تو را بوسیدم باز هم تو را بوسیدم البته اینبار هوا را با خیال تو.و پسرک روبروئی چه متعجبانه نگاهم میکرد.به چایخانه خواجو رفتم و یک قوری دو نفره سفارش دادم و آنقدر منتظر ماندم که همان میز و نیمکت که آنشب ما روی آن نشسته بودیم خالی شد و قوری چای سرد.من استکان را برای دو نفر پر می کردم وهی به تو تعارف می کردم.و چقدر همه برگشته بودند و به یک دیوانه که با خودش حرف می زند و به سایه اش چای تعارف می کند نگاه می کردند و پنهان و اشکار به او!!!! می خندیدند حتی همان پسرکان نیمکت بالائی که میگفتی خیلی هیز تشریف دارند.

به پیتزا پات رفتم و دنبال تو و افسون گشتم.حتی به چمران هم رفتم.جائی که هیچوقت با تو نرفته بودم.شاید باور نکنی چندین بار بویت را شنیدم و دیوانه وار دنبالت گشتم ولی پیدایت نکردم.برای شام به سارا رفتم.دو تا پیتزا سفارش دادم با همه مخلفات. همان چیزهائی که تو دوست داشتی.حتی نوشابه هم برایت مشکی سفارش دادم.توی قسمت متاهلین راهم ندادند.توی قسمت مجردین یک میز خلوت پیدا کردم و شروع کردم برایت وراجی کردن.و تو هم که مثل همیشه یک اسلایس از پیتزای من را دزدیدی که من از شدت خنده نزدیک بود پس بیفتم.وقتی غذا خوردنمان تمام شد داشتیم می رفتیم که گارسون رستوران صدایم کرد که :آقا پیتزای سالم رو نبردید.و من بی اختیار بغضم ترکید و به میان خیابان دویدم.

امان از...........................

هیشه توی زندگی دنبال کسی می گشتم که من را درک کنه.

کسی که  همشه منو قبل از دفاع محکوم نکنه.

اینا را برای کسی میگم که فکر میکنه من اختیار همه کاری را دارم و اگر اون کار را نکنم

معنیش این که دوستش ندارم.

چرا فکر میکنه همه کارهایی را که اون میتونه بکنه منم میتونم انجام بدم؟

ولی دیگه واقعا برام مهم نیست .

دیگه از توصیح دادن برای نجات خودم خسته شدم.

چرا نمیخواد بفهمه که یه دختر هر چقدر هم مغرور وبی احساس و بی عاطفه هم که باشه

باز هم دوری از عشق و همسرش براش یه فاجعه  است.

اینا را نگفتم که دلش بسوزه .

اینا را گفتم چون دلم گرفته بود.

آخه به من گفته که نمیخواد صدامو بشنوه

ولی مهم نیست .

یه روزی می فهمه که چقدر دوستش داشتم

ولی افسوس که..................................

عشق بی سامان



         چنین با مهربانی خواندنت چیست؟

         بدین نا مهربانی راندنت چیست؟

         بپرس از این دل دیوانه من

        که ای بی چاره عاشق ؛ ماندنت چیست؟



                    مرزا

پشیمان


                    وفل دار تو بودم تا نفس بود

                   دریغا همنشینت خاروخس بود

                   ئلم را باز گردان؛ باز گردان

                  همین جان سوختن بس بود؛ بس بود.




                                       مرزا

چشم من روشن



                   اخر ای دوست؛ نخواهی پرسید

                 
                  که از دوری رویت چه کشید؟

               
                 سوخت در اتش و خا کستر شد

              
              وعده های تو به دادش نرسید


             داغ ماتم شد و بر سینه نشست

           اشک حسرت شد و بر خاک چکید.

          انهمه عهد فرا مو شت شد؟

         چشم من روشن؛ روی تو سپید.

       جان به لب امده در ظلمت غم


      کی به دادم رسی ای صبح امید؟

     اخر این عشق مرا خواهد کشت 

   عا قبت داغ مرا خواهی دید.


   دل پردرد فریدون مشکن

  که خدا بر تو نخواهد بخشید.


                   مرزا






دریای درد


   درون سینه ام صد ارزو مرد

  گل صد ارزو؛ نشکفته مرد
 
  دلم بی روی او  دریای درد است

 همین دریا مرا با خود فرو برد.



                 مرزا

بعد از من


مرا عمری به دنبا لت کشا ندی

سر انجام به خا کستر نشا ندی

ربو دی دفتر دل را و افسوس

که سطری هم از این دفتر نخوا ندی


گر فتم عا قبت دل بر منت سو خت

پس از مرگم سر شکی هم فشا ندی


گذ شت از من؛ ولی اخر نگفتی

که بعد از من به امید که ما ندی؟


                          
                    مرزا

دل شکسته

همسر خوبم سلام.

این اولنن دفعه ای نبئد که دلمو شکستی.

ولی باز هم مثل همیشه اونقدر دوستت دارم که فقط در تنها یی خودم و فقط برای دل خودم اشک بریزم.

چرا فکر میکنی من بدون تو خوشم؟

چرا؟.................................................

چرا؟...................................................



وقتی رسیدم خونه نمی دونی با چه شوقی اومدم پای اینتر نت.

کلی برات حرف داشتم.

ولی باز مهم نیست.

دیگر قادر به کنترل اشکهایم نیستم و دستم میلرزد.


لطفا نخند.........................................و........................................


فقط می گویم

خدا حافظ.

                            مرزا

خورشید جاودانی



در صبح اشنایی شیرینمان؛ تو را
گفتم که:مرد عشق نیی؛ باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی؛ هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین؛ ولی چه سود؟
می خواستی؛به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق؛ بر سر من؛ جام نشکنی؛

می خواستی؛ به پاس صفای سرشک من؛

اینگونه دل شکسته؛ به خاکم نیفکنی

پندا شتی که؛کوره سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو؛خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو؛این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟

تو؛رفته ای که بی من؛تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو؛ شبها سفر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را؛ تاج سر کنم.

روزی که پیک مرگ؛ مرا میبرد به گور

من؛ شبچراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو؛ نور عشق من؛ عشق بزرگ تو ست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم.


              مرزا