آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

هوس
دو روز زودتر ماموریتش تموم شده بود.
یه هفته دوری از خونه و زنش دلتنگش کرده بود .
از فرودگاه یه تاکسی در بست گرفت .
توی راه یه دسته گل سرخ واسه زنش خرید .
دم در خونه که رسید زنگ نزد .
می خواست واسه زنش سوپریز باشه .
کلید انداخت و در و آروم باز کرد .
ساعت ۵ بعد از ظهر بود .
درو بست .
آروم از پله ها بالا رفت .
پشت در یه جفت کفش غریبه دید .
مردونه بود .
حالش یه جوری شد .
دسته گل رو گذاشت روی زمین .
کفشاشو در اورد .
آروم رفت تو.
ضربان قلبش تند شده بود .
از اتاق خواب صدایی به گوشش خورد .
در اتاق بسته بود .
پاورچین رفت جلو.
گوشش رو گذاشت روی در.
-- آخ ... یواش ... آه
-- جون ... چطوره ...
-- وای.. . . . . . . .
عرق سردی به تنش نشست .
پاهاش می لرزید .
تکیه داد به دیوارو نشست .
سرش با دستاش گرفت .
می خواست نعره بزنه .
اما اصلا صداش در نمی اومد .
چطور ممکن بود .
صحنه توی اتاق رو توی ذهنش تجسم کرد .
دیگه هیچی نمی فهمید .
خون جلوی چشماشو گرفته بود .
صدای قژو قژ تخت از توی اتاق بیرون می اومد .
همه چیز دور سرش می چرخید .
نمی تونست بلند شه .
از در زد بیرون .
پاشو گذاشت روی دسته گل و از پله ها اومد پایین .
در زیر زمین رو باز کرد .
از گوشه زیر زمین تبر رو برداشت .
هیچی نمی فهمید .
اومد بالا.
از توی اتاق صدای خنده زنشو می شنید .
درو با شدت باز کرد .
منظره ای که دید آتیشش زد .
دیوونه اش کرد .
خردش کرد .
زنش لخت و دمر روی تخت خوابیده بود .
زنش .
یه مرد
یه غریبه
روی زنش دراز کشیده بود .
جفت اونا از دیدنش خشکشون زد .
زن یهو خوئشو از زیر مرد کشید بیرون و رفت گوشه اتاق .
سفید شده بود .
میلرزید .
گفت : س..سع..عید..ب..ب..به ...خد...ا
مرد غریبه از رو تخت افتاد .
عقب عقب رفت تا خورد به دیوار .
صورتش عین گچ شده بود .
دنبال راه فرار می گشت .
تبر رو توی دستش فشار داد .
رگ روی پیشونیش باد کرده بود .
تپش نبضشو زیر پوست گردنش حس کرد .
نعره کشید .
به سمت غریبه هجوم برد .
تبر یه بار بالا و پایین رفت .
هر چی زور داشت خالی کرد .
نعرهاش با ناله مرد غریبه گره خورد .
خون همه جارو گرفت .
زنش جیغ می زد .
ضربه تبر کمر غریبه رو شکسته بود .
مثل کمر خودش ...
تبر دوباره رفت بالا .
اینبار رو گردن غریبه فرود اومد .
خون کثیف غریبه روی تنش میریخت .
احساس تهوع می کرد .
هیچی نمی فهمید .
غیربه داشت جون می داد .
بدنش مثل یه تیکه گوشت سلاخی شده تکون می خورد .
زنش خواست فرار کنه .
موهاشو گرفت و پیچوند دور دستش.
کشیدش رو زمین .
زن به پته پته افتاده بود .
از تو آشپزخونه چنگال رو برداشت .
سر زنش رو آورد بالا .
برا آخرین بار تو چشای زن نگاه کرد .
چنگال رو با تمام غیضی که داشت فرو کرد تو چشم زن .
خون پاشید توی صورتش .
نعره دلخراش زن خونه رو لرزوند .
زن تقلا می کرد .
زنشو خوابوند رو زمین .
پاشو گذاشت روی گردنش .
چنگال رو توی چشم دیگه زن فرو کرد .
چشم از حدقه در اومد .
آویزون به یه رگ باریک .
مرگ برای زنش کم بود .
زن جیغ میزد .
نعره می زد .
کشوندش روی زمین .
بردش تو حمام .
در رو از روش بست .
برگشت توی اتاق .
همه جارو لایه نازکی از خون پوشونده بود .
حالش به هم خورد .
صدای جیغ دلخراش زن توی حمام می پیچید .
هیچی نمی فهمید .
فکرش اصلا کار نمی کرد .
تلفن رو برداشت و یه شماره گرفت .
بعد رفت و روی پله ها نشست .
اشک توی چشاش حلقه زد .
همه چی خراب شده بود .
دیگه هیچی نداشت .
کاش می مرد و این لحظه ها رو تجربه نمی کرد .
به دستاش نگاه کرد .
از خودش می ترسید .
بغضش شکست .
گریه می کرد .
گریه یه مرد ...
صدای آژیر اونو به خودش آورد .
بلند شد .
اما نه مثل همیشه .
یکنفر دیگه شده بود .
یه مرد تبه شده
به خاطر هوسبازی یک زن ...


از وبلاگ البالو