آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

به شوق انکه به سویم دوباره رو بنمائی
گرفته دامن در را دلم که کی تو بیائی
چه میشود گل سرخم،به یک سلام صمیمی
شکوه امدنت را غزل غزل بسرائی
در این هزاره بی عشق در این  سکوت غم اندود
تو مثل چشمه ی شوقی تو مثل باغ خدائی
نشسته حزن غریبی به روی صحن اتاقم
به دست قهقهه هایت مگر تواش بزدائی
تمام دغدغه ها را به دست باد سپارم
اگر به مژده بگوید از این مسیر میائی
و پلک پنجره را رو به افتاب میبندم
دری اگر ز نگاهت،به روی من بگشائی

از ما که گذشت ،ما که حیران ماندیم
تنها به رهت سر به گریبان ماندیم
عمری است که ما خراب و مست و ویران
در مرز میان کفر و ایمان ماندیم