آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

چه بیرحمانه گذشتیم

چه بیرحمانه گذشتیم

از هم

و با چه غروری رها کردیم

یکدیگر را

در آن شب سیاه ظلمانی

که پناهی نبود جز دستهای خود ما

و

با چه غرور و نخوتی

خود را از خویشتن راندیم

و باور نکردیم

که هیچ ملجا و پناهی

در این وانفسا نیست

جز خود

000000ولی رها کردیم

و حالا در این غروب دلگیر جدائی

عزای خویش را

به سوگ نشسته ایم

 

برای دیدن مرگم




برای لحظه ی آخر،برای دیدن مرگم


((من آن خزان زده برگم))خدا کند که بیائی


برای دیدن فریاد،دو چشم غرقه به خونم


برای رفع جنونم،خدا کند که بیائی


هزار باره شکستم،به منجلاب نشستم


برای دادن امید، خدا کند که بیائی


برهنه پیکر و مجروح،دو دست بسته به چوبی


و تازیانه به دستی، که بر بدن تو بکوبی


برای ضربه آخر، خدا کند که بیائی


خدا کند که بیائی

یادی از اکبر گنجی



 





 





                                                                                    
بر گرفته از وبلاگ آبچینوس

خوبی



گفتی که خوبی را برایم خوب معنا کن

 آنرا میان واژه های کهنه پیدا کن
 
گفتم که خوبی نذر بدبختی مردم شد
 
خوبی میان واژه ها کمرنگ شد؛ گم شد

 خوبی نگاه مهربان بر یک گل زرد است
 
یا جرعه آبی در عطش دادن به نامرد است

 خوبی نبردن نان بی نوبت ز نانوائی

یا همدلی با یک زن فرتوت هر جائی
 
خوبی سلام بی جوابی هم تواند بود

 لالائی دلچسب نابی هم تواند بود
 
خوبی؛ عیادت کردن از یک کودک بیمار

 پا شویه ی یک جفت پای کوچک تبدار

 خوبی نظر دزدیدن از یک روی محجوب است

 حرمت نهادن بر حریم کبریا خوب است
 
خوبی فراوان بود تا در سفره ها نان بود

 نشکستن یک شاخه ی پر میوه آسان بود

 نشکستن یک شاخه ی پر میوه آسان نیست

 آنجا که دست کودکان در سفره و نان نیست