چه بیرحمانه گذشتیم
از هم
و با چه غروری رها کردیم
یکدیگر را
در آن شب سیاه ظلمانی
که پناهی نبود جز دستهای خود ما
و
با چه غرور و نخوتی
خود را از خویشتن راندیم
و باور نکردیم
که هیچ ملجا و پناهی
در این وانفسا نیست
جز خود
000000ولی رها کردیم
و حالا در این غروب دلگیر جدائی
عزای خویش را
به سوگ نشسته ایم
برای لحظه ی آخر،برای دیدن مرگم
((من آن خزان زده برگم))خدا کند که بیائی
برای دیدن فریاد،دو چشم غرقه به خونم
برای رفع جنونم،خدا کند که بیائی
هزار باره شکستم،به منجلاب نشستم
برای دادن امید، خدا کند که بیائی
برهنه پیکر و مجروح،دو دست بسته به چوبی
و تازیانه به دستی، که بر بدن تو بکوبی
برای ضربه آخر، خدا کند که بیائی
خدا کند که بیائی