آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

روز اول کار

 

امروز روز اول کار من در کانون زبان بود.برای شروع یک کلاس استارتر به من داده اند.من هم بدون هیچ پیش زمینه ای سر کلاس رفتم.وارد که شدم ناگهان همه ی اعتماد به نفسم را از دست دادم.پنج تا پسر بچه از چهارم ابتدائی تا اول راهنمائی و سه تا دختراز پنجم ابتدائی تا دوم راهنمائی.این همه کلاس من بود(البته یک پسر هجده ساله هم در اواسط کلاس به این جمع اضافه شد).اولین کاری که کردم این بود که بدون یک کلمه حرف تخته پاک کن را برداشتم و شروع به پاک کردن وایت برد کردم.کم کم به اعصابم مسلط شدم و برگشتم و شروع به سخنرانی کردم.خودم هم داشتم تعجب میکردم که این همه حرف را از کجا آورده ام.از قبل تصمیم داشتم که سر کلاس به هیچ عنوان فارسی صحبت نکنم ولی شروع به درس دادن که کردم دیدم به هیچ عنوان نمی شود.مجبور بودم که فارسی حرف بزنم و به فارسی برایشان توضیح بدهم ولی قول میدهم که از جلسه بعد تا جائی که میتوانم از فارسی حرف زدن خودداری کنم.

کلا بچه های جالبی هستند. یکی از پسرها که ظاهرا هوش زیادی هم دارد زیاد اذیت میکند ولی از همان اول سعی کرده ام که کنترلش کنم.بزرگترین دختر کلاس هم که فکر می کنم دوم یا سوم راهنمائی باشد هم در ابتدای کلاس خیلی خجالت میکشید ولی زمانی که دید حاضر نیستم به او هیچ ارفاقی بدهم و شاید بیشتر از بقیه هم از او کار میکشم مجبور شد خجالت را کنار بگذارد و پابپای بقیه کار کند.اواخر کلاس هم که دیگر خجالت را کنار گذاشته بود و مثل بقیه جذب کلاس شده بود متوجه نگاههای عجیبش شدم(خدا رحم کنه).یادم باشه که جلسه دیگه سر کلاس به دروغ اعلام کنم که متاهل هستم.موضوع جالب توجه این بود که ناگهان در اواسط کلاس در زدند وقتی رفتم در را باز کردم دیدم یک پسرجوان حدود هجده یا نوزده ساله پشت در ایستاده وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم که او هم شاگرد همین کلاس است.البته بعد از کلاس هم که با او صحبت کردم فهمیدم که کارگر است و تا پنجم ابتدائی هم بیشتر درس نخوانده است.حالا قرار است که در کنار یک دستگاه کامپیوتری کار کند و اگر زبان انگلیسی بلد نباشد نمی تواند با آن کار کند(قابل توجه آنهائی که میگویند درس به چه دردئ می خورد).

در کل از کلاسم راضی بودم و خیلی خوشحالم که بالاخره این لیسانس به یک دردی خورد.

گمان جدایی

  دمی فکر رهایی را نکردم

 خیال آشنایی را نکردم

جدایی را گمان کردم ولیکن

گمان این جدایی را نکردم

پیمان شکن


        نشد شب؛ که چشمم به فردا نبود
        
       چه فردای دوری که پیدا نبود

      ندیدم شبی را که جانم نسوخت

     دمی خاطر من شکیبا نبود

    چه شبهای تاریک ؛ چشمم نخفت

    که ناهید مرد و ثریا نبود

   کدامین شب از عشق بر من گذشت

  که گرینده چشمم چو دریا نبود؟

  کدامین شب آمد که با یاد او

  لبانم به ذکر خدایا نبود؟

  دل خود سپردم به دیوانه ای

 که در لفظ او نور معنا نبود.

 همیگفت: فردا براید به کام

 ز مکرش مرا صبح فردا نبود

بسی گفته بودند: کو بی وفاست

 مر این گفته بر من گوارا نبود

 ز خوشبا وریها مرا در خیال

 چو او نازنینی به دنیا نبود

 گمان برده بودم پری زاده است

 چو دیدم؛ ز خیل پری ها نبود

گفته بودی

 

گفته بودی عشق جزئی از وجودت هست؛اما نیست نیست


گفته بودی زندگی بود و نبودت هست؛اما نیست نیست


فکر می کردم زلالی؛ساده ای؛مثل تمام چشمه ها

عشق در رگهای آبی و کبودت هست؛اما نیست نیست


صبر کردم؛صبر کردم با خودم گفتم که شاید لااقل


ذره ای منطق درون تار و پودت هست؛اما نیست نیست


گفته بودم با زمان حل میشود در باورت هر مشکلی


اندکی صبر و تحمل کن به سودت هست؛اما نیست نیست


با تمام آن بدیها باز هم می پرسم آیابعد از این


چیزی از حس ترحم در وجودت هست؟اما نیست نیست

خسته

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه میخواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه میخواهم



پا بر سر دل نهاده میگویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتم

از بوسه آتشین او خوشتر


عشقی که ترا نثار ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت


در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بیتابم

اندیشه آن دو چشم رویایی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم


ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو ؛ مجو ؛  هرگز

او معنی عشق را نمیداند

راز دل خود به او مگو هرگز



                    این اثر و اثر فوق از فروغ فرخزاد با کمی تلخیص

گریز و درد


رفتم؛ مرا ببخش و نگو وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در ودای گناه وجنونم کشانده بود


رفتم؛که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو؛مگو؛ که چرا رفت؛ننگ بود

عشق من و نیاز توو سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت ؛ چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما 


رفتم؛که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم؛ که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو. چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بیخبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

آخ چقدر تنگه دلامون

 

تازه عادت کرده بودیم به سکوت شیشه
 
هامون

به تب گلپونه هامون

تازه عادت کرده بودیم به غم همسایه
 
هامون

به شب تاریک کوچه

بوی بارون تو هوامون

خونمون؛پنجره هامون؛اونهمه خاطره
 
هامون

خاک خشک توی باغچه

ایوونش با جا پاهامون

چی شد اون قول و قرارا

لرزش پاک صدامون

یادته میگفتی اینجا؛غروبا دلت میگیره؟

یادته میگفتی اینجا؛دل آدماش اسیره؟

یادته میگفتم اینجا؛کوچه هاش پر از
 
غباره

یادته میگفتم اینجا کوچیکه؛زرده ؛کویره

حالا اما دلم اینجا بدجوری تنگه؛گرفته

حتی بغض هم بیقراره ؛به هوای گریه
 
هامون

بهترینم ؛امشب این شهرو با تو تنها
 
می ذارم

بهترینم خاطره هامون اینج جا می ذارم

تو بمون ؛تو بمون فردا به کوچه ها بگو
 
رفتم از اینجا

بگو اون ساقی غمها

بگو رهگذار شبها

بگو اون عابر تنها

بگو دیگه سحرا توی خیابون بیصدا پا
 
نمی ذارم

دیگه هیچوقت یادگاری رو درختا نمی
 
کارم

بگو مرد اون خنده هامون

طپش بی انتهامون

بگو خشکید ریشه هامون

بیا این گریه آخر

ته چشمامو نگاه کن

دم رفتنی دعا کن

این نگاهی که میره برنمی گرده

بیا سرما رو نگاه کن

بد جوری سرد هوامون

یهو یادت نره شب پنجره رو بسته بذاری

لاشه ی قناریمونو تو قفس تنها نذاری

بپا یادت نره اون عهدی که بستیم با
 
خدامون

دیگه امشب بوی آتیش بازی ما تو هوا
 
نیست

ماه پر رنگ شبامون اون بالا نیست

باد ؛رقاصه ی کوچه ها هم امشب

خوش ادا نیست

مائیم و خاطره ی
 

مهتاب و



باد و شب و آتیش


 

بازیامون



آخ چقدر تنگه



 

دلامون


***

همه چیزبا یک شوخی احمقانه شروع
 
شد و با اشک و آه و گریه و ناله به پایان
 
رسید.شب گذشته را واقعا نمی خواهم
 
باز به یاد بیاورم.فکر می کردم واقعا حق
 
شوخی را دارم ولی حالا می بینم که

ندارم.همیشه فکر می کردم عشق من
 
و مرضا به اندازه ای هست که پانصد

کیلومتر فاصله نمی تواند بر روی آن
 
تاثیری داشته باشد.ولی حالا می بینم

که فاصله واقعا بد چیزی است و چه

راحت بر عشق ما تاثیر گذاشته است.


      تا زمانی که دانشگاه بودیم شاید
 
بدتر از این هم دعوایمان می شد ولی
 
یک دیدار چند ثانیه ای در دانشگاه و یک
 
بوسه ی پنهانی (یا زورکی)همه ی

کدورتها را به عشق تبدیل می کرد.ولی
 
حالا
…………

        واقعا نمی دانم که چه بگویم.این
 
فاصله ی لعنتی بلائی به سر هر دو نفر
 
ما آورده است که دیگر مرضا به راحتی
 
صحبت از جدائی دائمی می کند یا مرا
 
ترسو و بز دل خطاب می کند.


  از دیشب تا حالا اعتماد به نفسم را به
 
کلی از دست داده ام و نمی دانم که

باید چکار بکنم.



مهرانه قائمی

نمی دانم تا به حال اسمی از مهرانه قائمی شنیده اید یا نه.من حدود دو ما قبل بود که مطلبی از او در خبر نامه گویا از یکی از کاریکاتوریستهای کشورمان (البته به صورتی کاملا جدی )خواندم و حالا از خودم دلگیرم که چرا از این موضوع سر سری گذشتم.و حالا از این به بعد به امید خدا در حال تبلیغ برای کمک به نجات جان او هستم.از همه دوستان خواهش می کنم برای نجات جان او تلاش کنند.خانوم نگین حسینی روزنامه نگار مجدانه در پی کمک به او هستند و حتی فیلمی هم در مورد زندگی او ساخته اند که به طور رایگان برای هر کسی که درخواست کند میفرستند. ایمیل ایشان negin@lyemail.com میباشد که با تماس با ایشان و گذاشتن شماره تلفن و آدرس میتوانبد این فیلم را در یافت کنید.مطلب پائین هم از ایشان میباشد
بچه ها بیایید همه با هم، از ته دل ، از خدا بخواهیم که فرجی کنه، راهی جلوی پامون قرار بده، و وسیله ای برامون فراهم کنه که مشکل مهرانه ، تا دیر نشده، حل بشه. شما رو به خدا، به هر کسی که می شناسید، بگید اگر فقط ۱۰۰۰ تومان به مهرانه کمک کنن، ولی همه کمک کنن، این پول با همه زیادیش، جمع میشه. وقتی فکر می کنم که ما فقط به ۲۵۰ هزار نفر نیاز داریم که هر کدوم فقط ۱۰۰۰ تومان کمک کنن‌، قلبم درد می گیره... حساب کنید: ۲۵۰ هزار نفر برای یه مملکت ۷۰ میلیونی،  تعداد خیلی کمی است... برای همینه که می گم همه شما بچه های مهربون، اساس تبلیغ برای مهرانه را روی همین ایده قرار بدید که ما فقط به کمک ۱۰۰۰ تومانی ۲۵۰ هزار نفر نیاز داریم.... ترو خدا عجله کنید!
شماره حسابهای کمک به مهرانه قائمی

شماره حساب 705727بانک ملب ایران شعبه آموزش و پرورش کرج -کد 2631 بنام مهرانه قائمی

برای کمکهای خارجی به یورو - حساب قرض الحسنه بانک صادرات ایران شعبه چهاراه طالقانی کرج،کد 4180-                کد سوئیفت :BSIRIRTHTAK

ایرانیان مقیم امریکا P.O.Box: 175- Pleasant Valley, New York 12569

مردک دکمه باز



جوانک دستی به روی جیبهای باد کرده اش کشیدو با لمس پولهای
 
داخل آن نفسی به راحتی کشید.یاد دیروز افتاد؛صدای کشدار زنگ
 
تلفن؛صدای سرد و بی احساس کارمند بانک ؛که میگفت:چکی که
 
برای خرید سنگ داده بود از اصفهان فاکس شده و باید همانروز
 
پول را به حساب بریزد والا برگشت خواهد خورد ؛و چه احساس
 
حقارتی به او دست داده بود زمانی که به کارمند بانک التماس می
 
کرد که چک را دو سه روزی نگه دارد تا او پول را تهیه

کند.کارمند بانک هم با چه منتی به او 2 روز مهلت داده بود.

دانشجو بود با پدر و مادری پیر.پدرش جوان که بود شرکت کوچکی
 
دست و پا کرده بود. درآمد خوبی هم داشت و کم کم به عنوان یکی
 
از سرشناسان شهر و پولداران محل شناخته شده بود. ولی با بزرگ
 
شدن بچه ها چشمان پدر هم کم کم از فروغ افتاد تا جاییکه به
 
نابینایی پدر انجامید.همزمان با نابینایی پدر وضع مالی خانواده هم

رو به افول گذاشت.کم کم وضع به جائی رسید که مجبور به فروش

بعضی املاک شدند.اوضاع روز به روز بدتر میشد.خرج دانشگاه

آزاد پسر کوچک خانواده هم کمر شکن بود.شرکت هم علنا تعطیل و
 
به ورشکستگی کشیده شده بود.

همین روزها بود که پسر کوچک خانواده تصمیم گرفت کاری انجام
 
دهد.با ضرب و زور پولی قرض و قوله کرد و شرکت را راه

انداخت.کم کم کارش گرفت ولی در این چند سال به حدی بدهی بار
 
آمده بود که این کار هم کفاف نمیداد؛تصمیم گرفت در کنار آن کار
 
دیگری هم راه بیاندازد؛یکی از دوستانش در اصفهان کارخانه
 
سنگبری داشت.تصمیم گرفت از او با چک سنگ نما بخرد و به
 
فروش سنگ هم بپردازد؛و حالا سررسید چک بود و او مانده بود و
 
مبلغ سنگینی بدهی.قسمت اعظم پول را جور کرده بود؛ولی برای

مابقی آن به هر دری که میزد؛به در بسته می خورد.

از مهلتش فقط یک روز مانده بود؛شبها خوابش نمی برد یا اگر

خوابش می برد هم با وحشت از خواب می پرید.به همه رو انداخته
 
بود وفقط یک نفر مانده بود؛تصمیم گرفت شانسش را امتحان
 
کند.تلفن کرد که آنشب را به خانه آنها می رود.در طول شب هر
 
کاری کرد نتوانست منظورش را از آمدن بگوید.شب داشت به نیمه
 
میرسید و وقت رفتن بود؛بالاخره دم در منظورش را با شرم بیان

کرد.با کمال تعجب صاحبخانه به دنبال دسته چکش رفت و مبلغ
 
مورد نظر را نوشت و به او داد.

و حالا چک را پاس کرده بود و با شتاب و پیروزمندانه به سوی

بانک می رفت.چقدر دوست داشت بسته های پول را به صورت
 
کارمند بانک می کوبید.قیافه اخموی کارمند بانک وقتی بسته های
 
پول را در دستهای او میدید چقدر مضحک میشد.

از دور برج نیمه سازی نظرش را جلب کرد.مدتها بود که از مقابل
 
آن رد می شد؛برج عظیمی بود که شاید متعلق به یک ارگان دولتی
 
بود.محدوده آن را با پیاده رو بوسیله ورقهای فلزی جدا کرده
 
بودند.ولی از بعضی جاهای آن میشد که به داخل رفت و آمد کرد.با

تعجب دید که کارهای ساختمانی آن تعطیل است و کسی در آن موقع
 
در آن کار نمی کند.همان طور که داشت نزدیک میشد؛ازدحامی
 
نظرش را جلب کرد.

نزدیکتر رفت شخصی را دید که یک رادیوظبط را روی کارتنی

گذاشته است.جلوی کارتن؛ مقوایی بود که روی ان اعداد و ارقامی
 
نوشته شده بود.خواست بی تفاوت عبور کند؛ولی حس کنجکاویش به
 
شدت تحریک شده بود.به جمعیت پیوست و نظاره گر شد.

مرد تعداد زیادی دکمه های مانتو به رنگ مشکی (حدود 500 عدد)
درون یک کیسه برزنتی ریخته بود ودر حدود 10 تا 15 عدد دکمه

به همان اندازه ولی به رنگ سفید داشت که بر روی انها اعداد ی

نوشته بود مثل 1؛2؛3؛4؛5؛8؛50؛ و
…. در پشت این دکمه های
 
سفید رنگ هم حروفی مثل حرف ب و …
نوشته شده بود.مرد دکمه
 
شماره 5 را بر روی دکمه های دیگر می گذاشت کیسه را بالا میبرد
 
و از یک نفر می خواست که یک مشت از دکمه ها را بردارد؛در

ازای هر هزار تومان که شخص می گذاشت ؛اگر دکمه شماره 5 در
 
بین مشت او بود ؛برنده دو هزارتومان می شد.

جوانک مطمئن بود که چیزی جز حقه بازی نیست؛مدتی قبل در
 
مورد آن چیزی در یک مجله خوانده بود.فقط میخواست تماشا
 
کند.یکنفر امتحان کرد پنج هزار تومان گذاشت تا ده هزار تومان
 
ببرد؛ولی باخت.جوانک به بغل دستیش گفت که حقه بازی

است.راهش را کشید تا برود ولی ناگهان سرجایش میخکوب
 
شد.مردی یک مشت دکمه را از درون کیسه بیرون آورده بود و
 
جوانک شماره پنج را از میان انگشتان مرد می دید.برگشت.دستش

را درون جیبش کرد؛یک بسته هزارتومانی در اورد؛پنج هزار
 
تومان شمرد و کف دست مردک دکمه باز گذاشت.

یک آن برقی را درون چشمهای مردک دکمه باز دید ولی به ان
 
توجهی نکرد.طعم پول بدون زحمت وکاسب شدن بدون دردسر ده
 
هزارتومان سرش را به دوران انداخته بود.مرد دکمه ها را درون
 
دستهای جوانک خالی کرد.شروع به گشتن کرد؛مطمئن بود که پنج
 
را دیده است.هر چه گشت ندید؛گلویش خشک شده بود؛سرش صدا
 
میکرد؛ولی نبود.مردک دکمه باز عدد پنجاه را از آن میان در آورد
 
و به او نشان داد.

مردک گفت:دیدی؛ ولی اشتباه دیدی.از خودش لجش گرفته بود.گر
 
گرفته بود .میخواست برود؛ولی پنج هزارتومان برایش پول کمی

نبود.مرد بغل دستی که دکمه ها را درون دستهای او خالی کرده بود

شروع کرد به راهنمائی او که:دستت را اینجور بالا بیاور؛اینجوری
 
بردار؛و در همان حال خودش سه هزار تومان گذاشت و شش هزار
 
تومان برنده شد.

جوانک که میخواست برود برگشت. باز هم بسته هزارتومانی را در
 
آورد وهزارتومان جدا کرد و به مردک دکمه باز داد.اینبار به

راهنمائیهای مرد بغل دستیش عمل کرد و در کمال ناباوری دو
 
هزارتومان برنده شد.ناگهان پلیس سر رسید و به مردک دکمه باز
 
که حالا همدستی هم پیدا کرده بود که گهگاه به کمکش میآمد و

ناگهان غیب می شد تذکر داد که بساطش را جمع کند.مردم با دیدن

پلیس متفرق شدند.جوانک هم راه افتاد تا برود که ناگهان مردک

دکمه باز صدایش کرد.جوانک برگشت.حالا فقط او مانده بود؛همان

مردی که راهنمائیش کرده بود؛مردک دکمه باز وهمدستش.

مردک دکمه باز به دوستش چشمکی زد.جوانک نگاهی به مردک

دکمه باز انداخت.مردی بود حدود چهل و پنج ساله؛معلوم بود زمانی
 
برای خودش کسی !!!! بوده و نوچه هائی داشته است.رگه چاقوئی

قدیمی بر صورتش خودنمائی می کرد.معلوم بود بیشتر از نیمی از

عمرش را در زندان گذرانده است.همدستش هم دست کمی از او

نداشت.و یک چیز که در این میان بیشتر از هر چیزی مشهود بود

اعتیاد شدید هر دو نفر بود. نفر سوم ؛همان جوانی بود که

راهنمائیش میکرد.نیم نگاهی هم به او کرد. جوانی بود حدودا سی

ساله و قلچماق ؛با ظاهری دهاتی.

مردک دکمه باز به جوانک گفت:اگر می خواهی بازی را ادامه

بدهی ؛بیا . راه افتاد و به سمت پشت دیواره فلزی راه افتاد.جوانک
 
بیخیال شده بود و می خواست به راهش ادامه بدهد که ناگهان مرد
 
سوم دستش را درون کیسه کرد و آنرا پنج هزار تومان خرید .

جوانک نگاهی کرد و در کمال ناباوری دید که او ده هزار تومان

برنده شده است و دارد پول را از مردک می گیرد.بار دیگر دیگ
 
طمعش به جوش آمد.یک آن تصمیم گرفت فقط پول خودش را ببرد

و بعد به بانک برود.

جوانک به پشت دیواره رفت ولی برقی را که در چشم هر سه نفر

انعکاس یافت ندید.بازی شروع شد.جوانک هزار تومان گذاشت؛دو

هزار تومان برنده شد. باز هم مغزش گر گرفت.دیگر زمان و مکان
برایش مطرح نبود.

در همین زمان مردک دکمه باز داشت قدم به قدم جوانک را از در

دور می کرد.جوانک ایندفعه پنج هزار تومان گذاشت و باز هم

برد.دستش را دراز کرد که ده هزار تومان را از مردک بگیرد که

ناگهان ضربه ای به سرش خورد؛دنیا یک لحظه پیش چشمانش
 
سیاه شد.برگشت ؛همان جوانک را دید که تا حالا راهنمائیش

میکرد.یک ضربه دیگر به سرش خورد و به روی زمین

افتاد.ضربه دوم را مردک دکمه باز زده بود.اینبار سه نفری به

جانش افتادند آنقدر زدند که دیدند جوانک دیگر تکان نمی خورد.

جوانک برای آخرین بار آنها را دید که به سمت جیبهایش یورش
 
آورده اند و بعد بیهوش شد.

جوانک در عالم بیهوشی فقط یک نفر را میدید:کارمند بانک را که
 
بر بالای سرش داشت قهقهه میزد.