آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آخ چقدر تنگه دلامون

 

تازه عادت کرده بودیم به سکوت شیشه
 
هامون

به تب گلپونه هامون

تازه عادت کرده بودیم به غم همسایه
 
هامون

به شب تاریک کوچه

بوی بارون تو هوامون

خونمون؛پنجره هامون؛اونهمه خاطره
 
هامون

خاک خشک توی باغچه

ایوونش با جا پاهامون

چی شد اون قول و قرارا

لرزش پاک صدامون

یادته میگفتی اینجا؛غروبا دلت میگیره؟

یادته میگفتی اینجا؛دل آدماش اسیره؟

یادته میگفتم اینجا؛کوچه هاش پر از
 
غباره

یادته میگفتم اینجا کوچیکه؛زرده ؛کویره

حالا اما دلم اینجا بدجوری تنگه؛گرفته

حتی بغض هم بیقراره ؛به هوای گریه
 
هامون

بهترینم ؛امشب این شهرو با تو تنها
 
می ذارم

بهترینم خاطره هامون اینج جا می ذارم

تو بمون ؛تو بمون فردا به کوچه ها بگو
 
رفتم از اینجا

بگو اون ساقی غمها

بگو رهگذار شبها

بگو اون عابر تنها

بگو دیگه سحرا توی خیابون بیصدا پا
 
نمی ذارم

دیگه هیچوقت یادگاری رو درختا نمی
 
کارم

بگو مرد اون خنده هامون

طپش بی انتهامون

بگو خشکید ریشه هامون

بیا این گریه آخر

ته چشمامو نگاه کن

دم رفتنی دعا کن

این نگاهی که میره برنمی گرده

بیا سرما رو نگاه کن

بد جوری سرد هوامون

یهو یادت نره شب پنجره رو بسته بذاری

لاشه ی قناریمونو تو قفس تنها نذاری

بپا یادت نره اون عهدی که بستیم با
 
خدامون

دیگه امشب بوی آتیش بازی ما تو هوا
 
نیست

ماه پر رنگ شبامون اون بالا نیست

باد ؛رقاصه ی کوچه ها هم امشب

خوش ادا نیست

مائیم و خاطره ی
 

مهتاب و



باد و شب و آتیش


 

بازیامون



آخ چقدر تنگه



 

دلامون


***

همه چیزبا یک شوخی احمقانه شروع
 
شد و با اشک و آه و گریه و ناله به پایان
 
رسید.شب گذشته را واقعا نمی خواهم
 
باز به یاد بیاورم.فکر می کردم واقعا حق
 
شوخی را دارم ولی حالا می بینم که

ندارم.همیشه فکر می کردم عشق من
 
و مرضا به اندازه ای هست که پانصد

کیلومتر فاصله نمی تواند بر روی آن
 
تاثیری داشته باشد.ولی حالا می بینم

که فاصله واقعا بد چیزی است و چه

راحت بر عشق ما تاثیر گذاشته است.


      تا زمانی که دانشگاه بودیم شاید
 
بدتر از این هم دعوایمان می شد ولی
 
یک دیدار چند ثانیه ای در دانشگاه و یک
 
بوسه ی پنهانی (یا زورکی)همه ی

کدورتها را به عشق تبدیل می کرد.ولی
 
حالا
…………

        واقعا نمی دانم که چه بگویم.این
 
فاصله ی لعنتی بلائی به سر هر دو نفر
 
ما آورده است که دیگر مرضا به راحتی
 
صحبت از جدائی دائمی می کند یا مرا
 
ترسو و بز دل خطاب می کند.


  از دیشب تا حالا اعتماد به نفسم را به
 
کلی از دست داده ام و نمی دانم که

باید چکار بکنم.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد