آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

سفر



اگرچه از سفر دیر آمدم دیر

عذابم می دهد بغضی نفس گیر

تمام سهم چشمم بی زوالی است

وجودم در هجوم خشکسالی است

غریب آباد بود آنجا که بودم

مگر دل شاد بود آنجا که بودم

ز باغ لحظه ها صد درد روئید

تبر بر شانه های مرد روئید

کسی در فکر بغض شاپرک نیست

نصیب قلب ساده ، جز ترک نیست

چه نوری پشت آن شبهای دلگیر

که رفته تا گلو خوربشید در قیر

نپرسیدند حرف آخرم را

مسیر کهکشان باورم را

نگاه رود را باور نکردند

و اصلا خوب باما تا نکردند

به روی سفره ها بوی ریا پر

کنار ربناها ، عقده ها پر

زدند آنجا به رسم یادگاری

به عمق ریشه ام صد زخم کاری

بهارم را به دوش باد بردند

صداقت را چه زود از یاد بردند

سفر خود رنج بی اندازه ام شد

شریک لحظه های تازه ام شد

شبی که غم دوباره جار میزد

دلی آهسته خود را دار میزد

شتابان خواند بادی سرد و ولگرد

غریبه زود از این بیغوله برگرد

اگر چه از سفر دیر آمدم دیر

عذابم میدهد بغضی نفس گیر

تو ای همپای شبهای قدیمی

رفیق تاب و تبهای قدیمی

نگو سوغات راه خانه ات کو

هوای گریه دارم ، شانه ات کو

فردا



حالا همان فرداست، میدانم که می آیی


دنیا به کام ماست، میدانم که می آیی


بعد از هزاران قرن پوسیدن در این غربت


بعد از هزاران سال تنهایی و تنهایی


بعد از تمام دلخوشیها ،سیب،گندم،عشق


بعد از تمام لحظه های نا شکیبایی


بعد از ظهور آرزوی (( کاش برگردد ))


در اوج این دلشوره که، هرگز نمی آیی


ای اولین رویای سبز زندگی ،ای دوست


ای در نگاهت لحظه سبز شکوفایی


ای گرمی خورشید در هرم نگاه تو


همسایه ی خورشید و خویشاوند دریایی


یک روز با من گفته بودی باز میگردی


روزی که فردا بود یک فردای رویایی


من ماندم و چشمم به راهت ماند تا فردا


حالا همان فرداست،می دانم که می آیی