آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

پیش از این



پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت

هیچ کس غصه ی اینکه ؛چه میکرد نداشت

چشمه ی سادگی از لطف و وفا میجوشید

خودمانیم رفیق؛اینهمه نامرد نداشت

درد دل



بار پروردگارا

حماقتهای من آنقدر فراوان است که تنها تو میتوانی مرا از گزند آنها
حفظ کنی.

بازترین پنجره

 

روزهایم همه غم

آرزوها همه دور

مردمان هم همه کور

((من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم))

من که از عشق؛

همیشه گفتم

من سراینده خوبی بودم

من همیشه گفتم:

دوست باید می داشت

عشق باید ورزید

من که خوبیها را؛

از برای همه ی اهل زمین می دیدم

ولی افسوس ؛ای وای

((حرفی از جنس زمان نشنیدم))

***

((باید امشب بروم))

باید امشب

تا سر شاخه ی طوبی بروم

چون در آن آبی آرام بلند؛

چون در آن وسعت پاک؛

عشق معنا دارد

مردمانش همه؛

رو سوی اقاقی دارند

مردمانش ؛لبخند گل شب بو را؛

می فهمند؛

می بینند

مردمانش

همه عاشق هستند؛

عشق را می فهمند

و کسی؛

در پی آزار کس دیگر نیست

و کسی؛

هیچ گل سرخی را

با عناد و کینه؛

با لجاجت؛

بر سر شاخه ی سبز هستی؛

لگد کوب نکرد

((باید امشب بروم)).

بیعنوان




وقتی از کنارش عبور کردم؛آرام گریست.

دستهایش میلرزید و گونه هایش سرخ شده بودند.

به آرامی مرا صدا کرد.گفت صبر کن حرف دارم.

نمی دانم چرا ؛ ولی بی اختیار پایم لرزید.

گفت:فقط یک بار دیگر به حرمت آن همه عشق مرا ببخش.فقط0000000

و دوباره گریست.زبانش توانائی التماس نداشت.زانوهایش زخم شده
 
بودند.خواستم اشکهایش را با لبانم پاک کنم؛خواستم همه چیز را
 
فراموش کنم.خواستم00000000

اما نشد.چطور میشد آن همه عشق و خاطره را که در منجلاب افتاده
 
بود بیرون بکشم

گفتم آنکه یک روز دنیای من بود؛زیبای من بود۰۰۰00 و رفتم.

دوباره صدایم کرد

دوباره پایم لرزید

برگشتم ونگاهش کردم

چشمانش دیگر حتی سوی دیدن هم نداشت

روی صورتش پر از زخم بود.سینه های مرمرینش از لباس پاره

اش بیرون بود.هنوز هم زیبا بود؛هنوزهم أند امش مرا برای در

آغوش کشیدن وسوسه میکرد.بطرفش رفتم ؛دستانم را دراز
 
کردم؛دلم میلرزید؛بدنم داغ شده بود؛نگاهش کردم ولی000000

بی اعتنا مثل قبل از کنارش عبور کردم؛ولی این بار با قبل خیلی

فرق داشت؛آخر اینبار من هم آرام می گریستم.

صدایم کرد؛گوش ندادم

دیگر پایم نلرزید

فقط آرام گریه کردم

باز صدایم کرد

ولی بازهم پایم نلرزید

گریه میکردم و دور ودورتر میشدم

وقتی جلوتر رفتم

ناگهان صدای نعره ی او را کوهها فریاد زدند

نمیدانستم برگردم یا بروم

ترس تمام وجودم را گرفته بود.دیگر نمیتوانستم به پشت سرم نگاه
 
کنم ولی به راه خود ادامه دادم و باز آرام و آرامتر گریستم.