آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

بیعنوان




وقتی از کنارش عبور کردم؛آرام گریست.

دستهایش میلرزید و گونه هایش سرخ شده بودند.

به آرامی مرا صدا کرد.گفت صبر کن حرف دارم.

نمی دانم چرا ؛ ولی بی اختیار پایم لرزید.

گفت:فقط یک بار دیگر به حرمت آن همه عشق مرا ببخش.فقط0000000

و دوباره گریست.زبانش توانائی التماس نداشت.زانوهایش زخم شده
 
بودند.خواستم اشکهایش را با لبانم پاک کنم؛خواستم همه چیز را
 
فراموش کنم.خواستم00000000

اما نشد.چطور میشد آن همه عشق و خاطره را که در منجلاب افتاده
 
بود بیرون بکشم

گفتم آنکه یک روز دنیای من بود؛زیبای من بود۰۰۰00 و رفتم.

دوباره صدایم کرد

دوباره پایم لرزید

برگشتم ونگاهش کردم

چشمانش دیگر حتی سوی دیدن هم نداشت

روی صورتش پر از زخم بود.سینه های مرمرینش از لباس پاره

اش بیرون بود.هنوز هم زیبا بود؛هنوزهم أند امش مرا برای در

آغوش کشیدن وسوسه میکرد.بطرفش رفتم ؛دستانم را دراز
 
کردم؛دلم میلرزید؛بدنم داغ شده بود؛نگاهش کردم ولی000000

بی اعتنا مثل قبل از کنارش عبور کردم؛ولی این بار با قبل خیلی

فرق داشت؛آخر اینبار من هم آرام می گریستم.

صدایم کرد؛گوش ندادم

دیگر پایم نلرزید

فقط آرام گریه کردم

باز صدایم کرد

ولی بازهم پایم نلرزید

گریه میکردم و دور ودورتر میشدم

وقتی جلوتر رفتم

ناگهان صدای نعره ی او را کوهها فریاد زدند

نمیدانستم برگردم یا بروم

ترس تمام وجودم را گرفته بود.دیگر نمیتوانستم به پشت سرم نگاه
 
کنم ولی به راه خود ادامه دادم و باز آرام و آرامتر گریستم.

نظرات 1 + ارسال نظر
ناز خانوم سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:34 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

چه غمناک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد