امروز هشتم مهر ماه سالروز تولد مرضای من است.دوست داشتم که می توانستم خورشید و ماه را به او هدیه بدهم.کاش می توانستم همه ی خوبیها را به او هدیه بدهم هر چند که او خود سرچشمه ی تمام خوبیهاست.کاش می توانستم هر آرزوئی دارد را بر آورده کنم ولی ……
مرضای من:با تمام وجود و از صمیم قلب تولدت را تبریک می گویم و امیدوارم شاهد موفقیتها؛شادکامیها؛و خوشبختی تو ؛چه در عرصه زندگی و چه در عرصه کاری باشم.و از خداوند خودم هم به خاطر اینکه تو را برای من آفرید و من را برای تو؛سپاسگذارم.
کسی که برای تو حاظر به دادن جان خویش است
رضا
دل من جوان بود و انگار مرد
در آوار اندوه ؛صد بار مرد
دل من هم اهل همین شهر بود
ولی نیمه شب ؛زیر آوار مرد
دل من دل روزه دار و صبور-
دریغا؛کمی پیش از افطار مرد
شبی نبض آئینه ها را گرفت
و در هر طپش؛ او به تکرار مرد
در این کوچه ها ناله ها کرد و بعد
صدا؛در میان دو دیوار مرد
چرا باد در گوش گلها نگفت
دلم شبنمی بود و بیدار مرد
*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می بنداشتیم*
این مثنوی بسیار زیبا چندین ساعت فکر مرا مشغول کرده است.ضمنا این از وبلاگ هانی می باشد.کاش میدانستم شاعرش کیست.
هیچکس در باغ تنهائی من
نونهال آشنائی را نکاشت
کوله بار غربتم را لحظه ای
دستهای مهربانی برنداشت
****
برف روب غصه ها اندوه را
روی بام دیده ام پارو نکرد
مهربانی در حیاط سینه ام
جای پای غصه را جارو نکرد
****
باغبانی از نهال سینه ام
شاخ و برگ نا امیدی را نچید
از نگاه چشمهای تشنه ام
احتضار لحضه هایم را ندید
****
سینه ام در جستجوی یک بهار
کوچه های سبز را پیدا نکرد
تا بلندای ستیغ آرزو
رفت و باز از غصه ها پروا نکرد
****
کاش میشد با غروب آفتاب
بیصدا با سایه ها کوچید و رفت
یا که میشد با طلوع یک بهار
آخرین پائیز را بوسید و رفت