آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

تولد تو مبارک عروس شرقی من

 امروز هشتم مهر ماه سالروز تولد مرضای من است.دوست داشتم که می توانستم خورشید و ماه را به او هدیه بدهم.کاش می توانستم همه ی خوبیها را به او هدیه بدهم هر چند که او خود سرچشمه ی تمام خوبیهاست.کاش می توانستم هر آرزوئی دارد را بر آورده کنم ولی ……

مرضای من:با تمام وجود و از صمیم قلب تولدت را تبریک می گویم و امیدوارم شاهد موفقیتها؛شادکامیها؛و خوشبختی تو ؛چه در عرصه زندگی و چه در عرصه کاری باشم.و از خداوند خودم هم به خاطر اینکه تو را برای من آفرید و من را برای تو؛سپاسگذارم.

کسی که برای تو حاظر به دادن جان خویش است

رضا

A Gift Of Love...
روی این قلب کلیک کن

 'Coz You Are Special...

دل من

 

دل من جوان بود و انگار مرد

در آوار اندوه ؛صد بار مرد

دل من هم اهل همین شهر بود

ولی نیمه شب ؛زیر آوار مرد

دل من دل روزه دار و صبور-

دریغا؛کمی پیش از افطار مرد

شبی نبض آئینه ها را گرفت

و در هر طپش؛ او به تکرار مرد

در این کوچه ها ناله ها کرد و بعد

صدا؛در میان دو دیوار مرد

چرا باد در گوش گلها نگفت

دلم شبنمی بود و بیدار مرد

یک مثنوی بسیار زیبا




حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هرروز کم کم می خوریم
آب  می خواهم  سرابم   می دهند
عشق   می ورزم   عذابم   می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم  به خواب
از   چه   بیدارم   نکردی    آفتاب؟
خنجری   بر  قلب   بیمارم   زدند
بیگناهی    بودم   و    دارم    زدند
سنگ  را  بستند و  سگ  آزاد  شد
یک   شبی   داد   آمد  و  بیداد   شد
عشق  آخر  تیشه  زد  بر ریشه ام
تیشه   زد   بر    ریشه ی    اندیشه ام
عشق  اگر این است مرتد می شوم
خوب  اگر این است من  بد می شوم
بس  کن ای دل نابسامانی  بس است
کافرم   دیگر  مسلمانی   بس  است
در  عیان  خلق  سرد ر گم   شدم
عاقبت      آلوده ی     مردم      شدم
بعد از این  با  بی کسی خو می کنم
هر  چه  در  دل  داشتم  رو  می کنم
من  نمی گویم  دگر  گفتن  بس است
گفتن  اما  هیچ   نشنفتن   بس  است
روزگارت   باد   شیرین ؛  شاد   باش
دست کم یک شب تو هم  فرهاد باش
نیستم  از  مردم   خنجر   به   دست
بت برستم   بت برستم    بت برست
بت برستم   بت برستی  کار  ماست
چشم  مستی   تحفه   بازار   ماست
درد  می بارد چون  لب تر  می کنم
طالعم   شوم  است   باور  می کنم
من   که  با   دریا   تلاطم   کرده ام
راه   دریا   را  چرا  گم   کرده ام
قفل   غم   بر  درب   سلولم  مزن
من  خودم  خوش  باورم گولم مزن
من  نمی گویم  که  خاموشم   مکن
من    نمی گویم    فراموشم    مکن
من  نمی گویم  که  با من  یار  باش
من  نمی گویم   مرا  غمخوار  باش
آه !    در  شهر  شما   یاری   نبود
قصه  هایم   را   خریداری    نبود
وای !    رسم  شهرتان  بیداد   بود
شهرتان   از  خون  ما  آ باد   بود
از در و  دیوارتان  خون   می چکید
خون  من ؛ فرهاد ؛ مجنون می چکید
خسته ام  از   قصه های    شومتان
خسته   از   همدردی    مسمومتان
این  همه  خنجر؛ دل کس خون  نشد
این  همه  لیلی  کسی  مجنون  نشد
آسمان   خالی   شد    از   فریادتان
بیستون    در  حسرت   فرهاد تان
کوه   کندن   گر   نباشد    پیشه ام
گویی  از   فرهاد   دارد  ریشه ام
عشق  از من دور و پایم  لنگ  بود
قیمتش   بسیار و  دستم  تنگ   بود
گر  نرفتم  هر د و پایم  خسته  بود
تیشه  گر افتاد   دستم   بسته  بود
هیچ  کس  فکر مرا می کرد؟    نه
فکر  دست تنگ  ما را کرد؟   نه
هیچ کس از حال  ما  پرسید ؟   نه
هیچ   کس  اندوه  ما را   دید؟   نه
هیچ کس  اشکی  برای  ما  نریخت
هر که  با  ما بود از ما می گریخت
چندروزی است که حالم دیدنی است
حال من از این  و آن پرسیدنی است
گاه  بر  روی  زمین  زل   می زنم
گاه    بر   حافظ      تفأل   می زنم
حافظ    دیوانه   فالم    را   گرفت
یک  غزل  آمد که  حالم  را  گرفت:

 *ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می بنداشتیم*


این مثنوی بسیار زیبا چندین ساعت فکر مرا مشغول کرده است.ضمنا این از وبلاگ هانی می باشد.کاش میدانستم شاعرش کیست. 

کبوتر و آسمان


بگذار سر به سینه من؛ تا که بشنوی؛

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را.

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق؛

آزار این رمیده سر در کمند را؛




بگذار سر به سینه من؛ تا بگویمت:

اندوه چیست؛ عشق کدامست. غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت: این مرغ خسته جان؛

عمری است در هوای تو از آشیان جداست.




دلتنگم آنچنانکه: اگر بینمت به کام؛

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی در کنار من؛

ای نازنین ـ که هیچ وفا نیست با منت ـ




                         مرزا

شراب

 



         بدین افسونگری؛ وحشی نگاهی؛

        مزن بر چهره رنگ بی گناهی

       شرابی تو؛ شراب زندگی بخش

      شبی می نوشمت خواهی نخواهی




                        مرزا

سفر

 

                    سحر خندد به نور زرد فانوس

                    پرستویی دهد بر جفت خود بوس

                    نگاهم می دود بر سینه راه

                   تو را دیگر نخواهم دید ؛ افسوس                 

باغ تنهائی

هیچکس در باغ تنهائی من

نونهال آشنائی را نکاشت

کوله بار غربتم را لحظه ای

دستهای مهربانی برنداشت

****

برف روب غصه ها اندوه را

روی بام دیده ام پارو نکرد

مهربانی در حیاط سینه ام

جای پای غصه را جارو نکرد

****

باغبانی از نهال سینه ام

شاخ و برگ نا امیدی را نچید

از نگاه چشمهای تشنه ام

احتضار لحضه هایم را ندید

****

سینه ام در جستجوی یک بهار

کوچه های سبز را پیدا نکرد

تا بلندای ستیغ آرزو

رفت و باز از غصه ها پروا نکرد

****

کاش میشد با غروب آفتاب

بیصدا با سایه ها کوچید و رفت

یا که میشد با طلوع یک بهار

آخرین پائیز را بوسید و رفت

گلهای کبود




ای همه گلهای از سرما کبود؛

خنده هاتان را که از لبها ربود؟

مهر؛ هرگز این چنین غمگین نتافت

باغ؛ هرگز این چنین تنها نبود.



تاجهای نازتان بر سر شکست

باد وحشی چنگ زد در سینه تان

صبح می خندد؛ خود آرایی کنید.

اشکهای یخ زده؛ آیینه تان.


رنگ عطر آ ویزتان بر باد رفت

عطر رنگ آ میزتان نابود شد

زندگی در لای رگهاتان فسرد

آتش رخساره هاتان دود شد.



روزگاری؛ شام غمگین خزان

خوشتر از صبح بهارم می نمود.

این زمان ـ حال شما حال من است.

ای همه گلهای از سرما کبود.



روزگاری؛ چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه مهتاب را

این زمان ـ دور از ملامتهای ماه ـ

چشم می بندم که جویم خواب را.



روزگاری؛ یک تبسم؛ یک نگاه

خوشتر از گرمای صد آغوش بود

این زمان؛ بر هر که دل بستم؛ دریغ

آتش آغوش او خاموش بود.



روزگاری؛ هستیم را می نواخت

آفتاب عشق شور انگیز من؛

این زمان؛ خاموش و خالی مانده است

سینه از آرزو لبریز من.



تاج عشقم عاقبت بر سر شکست؛

خنده ام را اشک غم از لب ربود؛

زندگی در لای رگهایم فسردگ

ای همه گلهای از سرما کبود...|





                       فریدون مشیری

زلاذزلاااااااااا


جچممممممممم

رقص

آقا این رقص هم چیز عجیبیه.عجیب آدمو آروم میکنه مخصوصا اگر نیم ساعت قبلش یه بطر عرق سگی درجه یک فرد اعلا را که عرق فروش به ضرب و زور آهک و قرص والیوم و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه عمل آورده باشه رو هم تا ته توی خندق بلا خالی کرده باشی که دیگه چی میشه.
امشب عروسی دادش یکی از دوستام بود.این بنده خدا فقط یک سال از من بزرگتره .ولی بنازم به همتش! آقا امشب این آقا داشت زن دومش رو میگرفت.(بنازم به این طاقت)اونوقت من همون اولیش رو هم نمیتونم بگیرم.
بگذریم.عروسی که رفتیم (با معده خالی چون این عادت ما ایرانیهاست که از چند روز قبل از اینجور مراسمها چیزی نمیخوریم)چند لحظه ای که نشستیم دوستمون آمد وصدامون زد که بیا.رفتیم جاتون خالی یک بطر عرق سگی گذاشت جلوی ما .ما هم از خدا خواسته حمله کردیم طرفش و دخلشو بدون مزه آوردیم.بعد هم جاتون خالی رفتیم دو پرس چلو کباب هم روش خر خوری کردیم و بعد هم افتادیم توی پیست رقص.حالا نرقص کی برقص.یک آن دیدم همه بچه ها دارن چپ چپ نگاهم میکنند.آخه من نه تنها رقص بلد نیستم بلکه هر موقع بخوام ادای رقصیدن رو هم در بیارم اونقدر ناشیانه میرقصم که خودم خجالت میکشم و از پیست بیرون میایم.
ولی امشب مشروب بد جوری روی من تاثیر گذاشت و باعث شد آن شرم ذاتی خودم رو کنار بذارم.و حالا بعد از دو ساعت بالا و پائین پریدن
 شاد شاد شادم       از غصه آزادم
دم ودم دم غنیمت      زندگی یعنی ..........
واقعا زندگی یعنی چی.بهم بگید