آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

مردک دکمه باز



جوانک دستی به روی جیبهای باد کرده اش کشیدو با لمس پولهای
 
داخل آن نفسی به راحتی کشید.یاد دیروز افتاد؛صدای کشدار زنگ
 
تلفن؛صدای سرد و بی احساس کارمند بانک ؛که میگفت:چکی که
 
برای خرید سنگ داده بود از اصفهان فاکس شده و باید همانروز
 
پول را به حساب بریزد والا برگشت خواهد خورد ؛و چه احساس
 
حقارتی به او دست داده بود زمانی که به کارمند بانک التماس می
 
کرد که چک را دو سه روزی نگه دارد تا او پول را تهیه

کند.کارمند بانک هم با چه منتی به او 2 روز مهلت داده بود.

دانشجو بود با پدر و مادری پیر.پدرش جوان که بود شرکت کوچکی
 
دست و پا کرده بود. درآمد خوبی هم داشت و کم کم به عنوان یکی
 
از سرشناسان شهر و پولداران محل شناخته شده بود. ولی با بزرگ
 
شدن بچه ها چشمان پدر هم کم کم از فروغ افتاد تا جاییکه به
 
نابینایی پدر انجامید.همزمان با نابینایی پدر وضع مالی خانواده هم

رو به افول گذاشت.کم کم وضع به جائی رسید که مجبور به فروش

بعضی املاک شدند.اوضاع روز به روز بدتر میشد.خرج دانشگاه

آزاد پسر کوچک خانواده هم کمر شکن بود.شرکت هم علنا تعطیل و
 
به ورشکستگی کشیده شده بود.

همین روزها بود که پسر کوچک خانواده تصمیم گرفت کاری انجام
 
دهد.با ضرب و زور پولی قرض و قوله کرد و شرکت را راه

انداخت.کم کم کارش گرفت ولی در این چند سال به حدی بدهی بار
 
آمده بود که این کار هم کفاف نمیداد؛تصمیم گرفت در کنار آن کار
 
دیگری هم راه بیاندازد؛یکی از دوستانش در اصفهان کارخانه
 
سنگبری داشت.تصمیم گرفت از او با چک سنگ نما بخرد و به
 
فروش سنگ هم بپردازد؛و حالا سررسید چک بود و او مانده بود و
 
مبلغ سنگینی بدهی.قسمت اعظم پول را جور کرده بود؛ولی برای

مابقی آن به هر دری که میزد؛به در بسته می خورد.

از مهلتش فقط یک روز مانده بود؛شبها خوابش نمی برد یا اگر

خوابش می برد هم با وحشت از خواب می پرید.به همه رو انداخته
 
بود وفقط یک نفر مانده بود؛تصمیم گرفت شانسش را امتحان
 
کند.تلفن کرد که آنشب را به خانه آنها می رود.در طول شب هر
 
کاری کرد نتوانست منظورش را از آمدن بگوید.شب داشت به نیمه
 
میرسید و وقت رفتن بود؛بالاخره دم در منظورش را با شرم بیان

کرد.با کمال تعجب صاحبخانه به دنبال دسته چکش رفت و مبلغ
 
مورد نظر را نوشت و به او داد.

و حالا چک را پاس کرده بود و با شتاب و پیروزمندانه به سوی

بانک می رفت.چقدر دوست داشت بسته های پول را به صورت
 
کارمند بانک می کوبید.قیافه اخموی کارمند بانک وقتی بسته های
 
پول را در دستهای او میدید چقدر مضحک میشد.

از دور برج نیمه سازی نظرش را جلب کرد.مدتها بود که از مقابل
 
آن رد می شد؛برج عظیمی بود که شاید متعلق به یک ارگان دولتی
 
بود.محدوده آن را با پیاده رو بوسیله ورقهای فلزی جدا کرده
 
بودند.ولی از بعضی جاهای آن میشد که به داخل رفت و آمد کرد.با

تعجب دید که کارهای ساختمانی آن تعطیل است و کسی در آن موقع
 
در آن کار نمی کند.همان طور که داشت نزدیک میشد؛ازدحامی
 
نظرش را جلب کرد.

نزدیکتر رفت شخصی را دید که یک رادیوظبط را روی کارتنی

گذاشته است.جلوی کارتن؛ مقوایی بود که روی ان اعداد و ارقامی
 
نوشته شده بود.خواست بی تفاوت عبور کند؛ولی حس کنجکاویش به
 
شدت تحریک شده بود.به جمعیت پیوست و نظاره گر شد.

مرد تعداد زیادی دکمه های مانتو به رنگ مشکی (حدود 500 عدد)
درون یک کیسه برزنتی ریخته بود ودر حدود 10 تا 15 عدد دکمه

به همان اندازه ولی به رنگ سفید داشت که بر روی انها اعداد ی

نوشته بود مثل 1؛2؛3؛4؛5؛8؛50؛ و
…. در پشت این دکمه های
 
سفید رنگ هم حروفی مثل حرف ب و …
نوشته شده بود.مرد دکمه
 
شماره 5 را بر روی دکمه های دیگر می گذاشت کیسه را بالا میبرد
 
و از یک نفر می خواست که یک مشت از دکمه ها را بردارد؛در

ازای هر هزار تومان که شخص می گذاشت ؛اگر دکمه شماره 5 در
 
بین مشت او بود ؛برنده دو هزارتومان می شد.

جوانک مطمئن بود که چیزی جز حقه بازی نیست؛مدتی قبل در
 
مورد آن چیزی در یک مجله خوانده بود.فقط میخواست تماشا
 
کند.یکنفر امتحان کرد پنج هزار تومان گذاشت تا ده هزار تومان
 
ببرد؛ولی باخت.جوانک به بغل دستیش گفت که حقه بازی

است.راهش را کشید تا برود ولی ناگهان سرجایش میخکوب
 
شد.مردی یک مشت دکمه را از درون کیسه بیرون آورده بود و
 
جوانک شماره پنج را از میان انگشتان مرد می دید.برگشت.دستش

را درون جیبش کرد؛یک بسته هزارتومانی در اورد؛پنج هزار
 
تومان شمرد و کف دست مردک دکمه باز گذاشت.

یک آن برقی را درون چشمهای مردک دکمه باز دید ولی به ان
 
توجهی نکرد.طعم پول بدون زحمت وکاسب شدن بدون دردسر ده
 
هزارتومان سرش را به دوران انداخته بود.مرد دکمه ها را درون
 
دستهای جوانک خالی کرد.شروع به گشتن کرد؛مطمئن بود که پنج
 
را دیده است.هر چه گشت ندید؛گلویش خشک شده بود؛سرش صدا
 
میکرد؛ولی نبود.مردک دکمه باز عدد پنجاه را از آن میان در آورد
 
و به او نشان داد.

مردک گفت:دیدی؛ ولی اشتباه دیدی.از خودش لجش گرفته بود.گر
 
گرفته بود .میخواست برود؛ولی پنج هزارتومان برایش پول کمی

نبود.مرد بغل دستی که دکمه ها را درون دستهای او خالی کرده بود

شروع کرد به راهنمائی او که:دستت را اینجور بالا بیاور؛اینجوری
 
بردار؛و در همان حال خودش سه هزار تومان گذاشت و شش هزار
 
تومان برنده شد.

جوانک که میخواست برود برگشت. باز هم بسته هزارتومانی را در
 
آورد وهزارتومان جدا کرد و به مردک دکمه باز داد.اینبار به

راهنمائیهای مرد بغل دستیش عمل کرد و در کمال ناباوری دو
 
هزارتومان برنده شد.ناگهان پلیس سر رسید و به مردک دکمه باز
 
که حالا همدستی هم پیدا کرده بود که گهگاه به کمکش میآمد و

ناگهان غیب می شد تذکر داد که بساطش را جمع کند.مردم با دیدن

پلیس متفرق شدند.جوانک هم راه افتاد تا برود که ناگهان مردک

دکمه باز صدایش کرد.جوانک برگشت.حالا فقط او مانده بود؛همان

مردی که راهنمائیش کرده بود؛مردک دکمه باز وهمدستش.

مردک دکمه باز به دوستش چشمکی زد.جوانک نگاهی به مردک

دکمه باز انداخت.مردی بود حدود چهل و پنج ساله؛معلوم بود زمانی
 
برای خودش کسی !!!! بوده و نوچه هائی داشته است.رگه چاقوئی

قدیمی بر صورتش خودنمائی می کرد.معلوم بود بیشتر از نیمی از

عمرش را در زندان گذرانده است.همدستش هم دست کمی از او

نداشت.و یک چیز که در این میان بیشتر از هر چیزی مشهود بود

اعتیاد شدید هر دو نفر بود. نفر سوم ؛همان جوانی بود که

راهنمائیش میکرد.نیم نگاهی هم به او کرد. جوانی بود حدودا سی

ساله و قلچماق ؛با ظاهری دهاتی.

مردک دکمه باز به جوانک گفت:اگر می خواهی بازی را ادامه

بدهی ؛بیا . راه افتاد و به سمت پشت دیواره فلزی راه افتاد.جوانک
 
بیخیال شده بود و می خواست به راهش ادامه بدهد که ناگهان مرد
 
سوم دستش را درون کیسه کرد و آنرا پنج هزار تومان خرید .

جوانک نگاهی کرد و در کمال ناباوری دید که او ده هزار تومان

برنده شده است و دارد پول را از مردک می گیرد.بار دیگر دیگ
 
طمعش به جوش آمد.یک آن تصمیم گرفت فقط پول خودش را ببرد

و بعد به بانک برود.

جوانک به پشت دیواره رفت ولی برقی را که در چشم هر سه نفر

انعکاس یافت ندید.بازی شروع شد.جوانک هزار تومان گذاشت؛دو

هزار تومان برنده شد. باز هم مغزش گر گرفت.دیگر زمان و مکان
برایش مطرح نبود.

در همین زمان مردک دکمه باز داشت قدم به قدم جوانک را از در

دور می کرد.جوانک ایندفعه پنج هزار تومان گذاشت و باز هم

برد.دستش را دراز کرد که ده هزار تومان را از مردک بگیرد که

ناگهان ضربه ای به سرش خورد؛دنیا یک لحظه پیش چشمانش
 
سیاه شد.برگشت ؛همان جوانک را دید که تا حالا راهنمائیش

میکرد.یک ضربه دیگر به سرش خورد و به روی زمین

افتاد.ضربه دوم را مردک دکمه باز زده بود.اینبار سه نفری به

جانش افتادند آنقدر زدند که دیدند جوانک دیگر تکان نمی خورد.

جوانک برای آخرین بار آنها را دید که به سمت جیبهایش یورش
 
آورده اند و بعد بیهوش شد.

جوانک در عالم بیهوشی فقط یک نفر را میدید:کارمند بانک را که
 
بر بالای سرش داشت قهقهه میزد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد