آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

خورشید جاودانی



در صبح اشنایی شیرینمان؛ تو را
گفتم که:مرد عشق نیی؛ باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی؛ هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین؛ ولی چه سود؟
می خواستی؛به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق؛ بر سر من؛ جام نشکنی؛

می خواستی؛ به پاس صفای سرشک من؛

اینگونه دل شکسته؛ به خاکم نیفکنی

پندا شتی که؛کوره سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو؛خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو؛این یاد دلنواز

در تنگنای سینه فراموش می شود؟

تو؛رفته ای که بی من؛تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو؛ شبها سفر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را؛ تاج سر کنم.

روزی که پیک مرگ؛ مرا میبرد به گور

من؛ شبچراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو؛ نور عشق من؛ عشق بزرگ تو ست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم.


              مرزا

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد