آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

اولین روز بی تو بودن

این روایت من از این موضوع است می دانم ممکن است پوزخند بزنی یا مسخره ام کنی ولی اگر به ان معترضی روایت خودت را بیاور.ضمنا این روایت احتمالا ادامه دارد.

30 تیر1382

صبح از خواب پراندنم.ساعت 8.25 دقیقه بود روی تخت توی حیاط خوابیده بودم که صدای زنگ در از جا کندم.با اخم به طرف اف اف رفتم .صدای غریبه ای گفت :بیا دم در.رفتم و توی کارگاه افتادم به حمالی.تمام که شد با خودم گفتم که حالا حتما زنگ زدی و چون نبودم حالت گرفته شده.داشتم به طرف در می دویدم که ناگهان همه چیز یادم امد.دیروز را که تو بعد از 5 روز بی خبری آمده بودی و گفته بودی که با فامیل به شیراز رفته بودی.و من هاج و واج ماندم و یکدفعه گر گرفتم.البته روز جمعه هم یک زنگ جیک ثانیه ای زده بودی که شیرازی.گر گرفتن من هم بیشتر به این دلیل بود که هنوز فکر میکردم شیرازی و حتما به دیدن من می آئی.زهی خیال باطل.من کجا و تو کجا. دلم برای خودم سوخت.راحتتر بگویم در خودم شکستم.مچاله شدم.دوست داشتم فریاد بزنم.دوست داشتم گریه کنم.دوست داشتم…………

از جمعه تا یکشنبه این صحنه را بارها پیش خودم مجسم کرده بودم.باورم نمی شد واقعیت دارد.اول فکر کردم از همان شوخیهای همیشگی میکنی همان شوخیهای خاص خودت که همیشه لج من را در میاورد.ولی شوخی نبود.اینرا تن صدایت می گفت.می دانستم سنگدلی؛ولی اینهمه را باور نمی کردم.باور نمیکردم بیایی ولی نخواهی مرا ببینی.باور نمیکردم در هوائی که من نفس میکشم نفس بکشی ولی نخواهی لبهای مرا ببوسی.نخواهی مرا ببینی.نخواهی………

دیروز زمانی که از تو پرسیدم جمعه شب کجا بودی و تو با عصبانیت گفتی که نمیدانی کدام جهنمی بوده ای یادت رفت بپرسی که چرااین سئوال را میکنم .جمعه شب تو را نمیدانم کجا بودی ولی من همان جاهائی بودم که دو هفته قبل یعنی دقیقا 13 تیر ماه 82 من و تو با هم رفتیم.جمعه شب من به لونا پارک رفتم .چرخ و فلک سوار شدم و دقیقا همان جائی که تو را بوسیدم باز هم تو را بوسیدم البته اینبار هوا را با خیال تو.و پسرک روبروئی چه متعجبانه نگاهم میکرد.به چایخانه خواجو رفتم و یک قوری دو نفره سفارش دادم و آنقدر منتظر ماندم که همان میز و نیمکت که آنشب ما روی آن نشسته بودیم خالی شد و قوری چای سرد.من استکان را برای دو نفر پر می کردم وهی به تو تعارف می کردم.و چقدر همه برگشته بودند و به یک دیوانه که با خودش حرف می زند و به سایه اش چای تعارف می کند نگاه می کردند و پنهان و اشکار به او!!!! می خندیدند حتی همان پسرکان نیمکت بالائی که میگفتی خیلی هیز تشریف دارند.

به پیتزا پات رفتم و دنبال تو و افسون گشتم.حتی به چمران هم رفتم.جائی که هیچوقت با تو نرفته بودم.شاید باور نکنی چندین بار بویت را شنیدم و دیوانه وار دنبالت گشتم ولی پیدایت نکردم.برای شام به سارا رفتم.دو تا پیتزا سفارش دادم با همه مخلفات. همان چیزهائی که تو دوست داشتی.حتی نوشابه هم برایت مشکی سفارش دادم.توی قسمت متاهلین راهم ندادند.توی قسمت مجردین یک میز خلوت پیدا کردم و شروع کردم برایت وراجی کردن.و تو هم که مثل همیشه یک اسلایس از پیتزای من را دزدیدی که من از شدت خنده نزدیک بود پس بیفتم.وقتی غذا خوردنمان تمام شد داشتیم می رفتیم که گارسون رستوران صدایم کرد که :آقا پیتزای سالم رو نبردید.و من بی اختیار بغضم ترکید و به میان خیابان دویدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
غزال دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:31 ب.ظ

باور میکنم: چون من هم همین حال را داشتم.

حالا ممکن بود کارهایی را که تو کردی من نکرده باشم ولی

حال وروزم کمتر از تو نبود وبس دیگه

خدا حافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد