آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

خسته

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه میخواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه میخواهم



پا بر سر دل نهاده میگویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتم

از بوسه آتشین او خوشتر


عشقی که ترا نثار ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت


در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بیتابم

اندیشه آن دو چشم رویایی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم


ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو ؛ مجو ؛  هرگز

او معنی عشق را نمیداند

راز دل خود به او مگو هرگز



                    این اثر و اثر فوق از فروغ فرخزاد با کمی تلخیص

گریز و درد


رفتم؛ مرا ببخش و نگو وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در ودای گناه وجنونم کشانده بود


رفتم؛که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو؛مگو؛ که چرا رفت؛ننگ بود

عشق من و نیاز توو سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت ؛ چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما 


رفتم؛که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم؛ که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو. چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بیخبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

آخ چقدر تنگه دلامون

 

تازه عادت کرده بودیم به سکوت شیشه
 
هامون

به تب گلپونه هامون

تازه عادت کرده بودیم به غم همسایه
 
هامون

به شب تاریک کوچه

بوی بارون تو هوامون

خونمون؛پنجره هامون؛اونهمه خاطره
 
هامون

خاک خشک توی باغچه

ایوونش با جا پاهامون

چی شد اون قول و قرارا

لرزش پاک صدامون

یادته میگفتی اینجا؛غروبا دلت میگیره؟

یادته میگفتی اینجا؛دل آدماش اسیره؟

یادته میگفتم اینجا؛کوچه هاش پر از
 
غباره

یادته میگفتم اینجا کوچیکه؛زرده ؛کویره

حالا اما دلم اینجا بدجوری تنگه؛گرفته

حتی بغض هم بیقراره ؛به هوای گریه
 
هامون

بهترینم ؛امشب این شهرو با تو تنها
 
می ذارم

بهترینم خاطره هامون اینج جا می ذارم

تو بمون ؛تو بمون فردا به کوچه ها بگو
 
رفتم از اینجا

بگو اون ساقی غمها

بگو رهگذار شبها

بگو اون عابر تنها

بگو دیگه سحرا توی خیابون بیصدا پا
 
نمی ذارم

دیگه هیچوقت یادگاری رو درختا نمی
 
کارم

بگو مرد اون خنده هامون

طپش بی انتهامون

بگو خشکید ریشه هامون

بیا این گریه آخر

ته چشمامو نگاه کن

دم رفتنی دعا کن

این نگاهی که میره برنمی گرده

بیا سرما رو نگاه کن

بد جوری سرد هوامون

یهو یادت نره شب پنجره رو بسته بذاری

لاشه ی قناریمونو تو قفس تنها نذاری

بپا یادت نره اون عهدی که بستیم با
 
خدامون

دیگه امشب بوی آتیش بازی ما تو هوا
 
نیست

ماه پر رنگ شبامون اون بالا نیست

باد ؛رقاصه ی کوچه ها هم امشب

خوش ادا نیست

مائیم و خاطره ی
 

مهتاب و



باد و شب و آتیش


 

بازیامون



آخ چقدر تنگه



 

دلامون


***

همه چیزبا یک شوخی احمقانه شروع
 
شد و با اشک و آه و گریه و ناله به پایان
 
رسید.شب گذشته را واقعا نمی خواهم
 
باز به یاد بیاورم.فکر می کردم واقعا حق
 
شوخی را دارم ولی حالا می بینم که

ندارم.همیشه فکر می کردم عشق من
 
و مرضا به اندازه ای هست که پانصد

کیلومتر فاصله نمی تواند بر روی آن
 
تاثیری داشته باشد.ولی حالا می بینم

که فاصله واقعا بد چیزی است و چه

راحت بر عشق ما تاثیر گذاشته است.


      تا زمانی که دانشگاه بودیم شاید
 
بدتر از این هم دعوایمان می شد ولی
 
یک دیدار چند ثانیه ای در دانشگاه و یک
 
بوسه ی پنهانی (یا زورکی)همه ی

کدورتها را به عشق تبدیل می کرد.ولی
 
حالا
…………

        واقعا نمی دانم که چه بگویم.این
 
فاصله ی لعنتی بلائی به سر هر دو نفر
 
ما آورده است که دیگر مرضا به راحتی
 
صحبت از جدائی دائمی می کند یا مرا
 
ترسو و بز دل خطاب می کند.


  از دیشب تا حالا اعتماد به نفسم را به
 
کلی از دست داده ام و نمی دانم که

باید چکار بکنم.



مهرانه قائمی

نمی دانم تا به حال اسمی از مهرانه قائمی شنیده اید یا نه.من حدود دو ما قبل بود که مطلبی از او در خبر نامه گویا از یکی از کاریکاتوریستهای کشورمان (البته به صورتی کاملا جدی )خواندم و حالا از خودم دلگیرم که چرا از این موضوع سر سری گذشتم.و حالا از این به بعد به امید خدا در حال تبلیغ برای کمک به نجات جان او هستم.از همه دوستان خواهش می کنم برای نجات جان او تلاش کنند.خانوم نگین حسینی روزنامه نگار مجدانه در پی کمک به او هستند و حتی فیلمی هم در مورد زندگی او ساخته اند که به طور رایگان برای هر کسی که درخواست کند میفرستند. ایمیل ایشان negin@lyemail.com میباشد که با تماس با ایشان و گذاشتن شماره تلفن و آدرس میتوانبد این فیلم را در یافت کنید.مطلب پائین هم از ایشان میباشد
بچه ها بیایید همه با هم، از ته دل ، از خدا بخواهیم که فرجی کنه، راهی جلوی پامون قرار بده، و وسیله ای برامون فراهم کنه که مشکل مهرانه ، تا دیر نشده، حل بشه. شما رو به خدا، به هر کسی که می شناسید، بگید اگر فقط ۱۰۰۰ تومان به مهرانه کمک کنن، ولی همه کمک کنن، این پول با همه زیادیش، جمع میشه. وقتی فکر می کنم که ما فقط به ۲۵۰ هزار نفر نیاز داریم که هر کدوم فقط ۱۰۰۰ تومان کمک کنن‌، قلبم درد می گیره... حساب کنید: ۲۵۰ هزار نفر برای یه مملکت ۷۰ میلیونی،  تعداد خیلی کمی است... برای همینه که می گم همه شما بچه های مهربون، اساس تبلیغ برای مهرانه را روی همین ایده قرار بدید که ما فقط به کمک ۱۰۰۰ تومانی ۲۵۰ هزار نفر نیاز داریم.... ترو خدا عجله کنید!
شماره حسابهای کمک به مهرانه قائمی

شماره حساب 705727بانک ملب ایران شعبه آموزش و پرورش کرج -کد 2631 بنام مهرانه قائمی

برای کمکهای خارجی به یورو - حساب قرض الحسنه بانک صادرات ایران شعبه چهاراه طالقانی کرج،کد 4180-                کد سوئیفت :BSIRIRTHTAK

ایرانیان مقیم امریکا P.O.Box: 175- Pleasant Valley, New York 12569

مردک دکمه باز



جوانک دستی به روی جیبهای باد کرده اش کشیدو با لمس پولهای
 
داخل آن نفسی به راحتی کشید.یاد دیروز افتاد؛صدای کشدار زنگ
 
تلفن؛صدای سرد و بی احساس کارمند بانک ؛که میگفت:چکی که
 
برای خرید سنگ داده بود از اصفهان فاکس شده و باید همانروز
 
پول را به حساب بریزد والا برگشت خواهد خورد ؛و چه احساس
 
حقارتی به او دست داده بود زمانی که به کارمند بانک التماس می
 
کرد که چک را دو سه روزی نگه دارد تا او پول را تهیه

کند.کارمند بانک هم با چه منتی به او 2 روز مهلت داده بود.

دانشجو بود با پدر و مادری پیر.پدرش جوان که بود شرکت کوچکی
 
دست و پا کرده بود. درآمد خوبی هم داشت و کم کم به عنوان یکی
 
از سرشناسان شهر و پولداران محل شناخته شده بود. ولی با بزرگ
 
شدن بچه ها چشمان پدر هم کم کم از فروغ افتاد تا جاییکه به
 
نابینایی پدر انجامید.همزمان با نابینایی پدر وضع مالی خانواده هم

رو به افول گذاشت.کم کم وضع به جائی رسید که مجبور به فروش

بعضی املاک شدند.اوضاع روز به روز بدتر میشد.خرج دانشگاه

آزاد پسر کوچک خانواده هم کمر شکن بود.شرکت هم علنا تعطیل و
 
به ورشکستگی کشیده شده بود.

همین روزها بود که پسر کوچک خانواده تصمیم گرفت کاری انجام
 
دهد.با ضرب و زور پولی قرض و قوله کرد و شرکت را راه

انداخت.کم کم کارش گرفت ولی در این چند سال به حدی بدهی بار
 
آمده بود که این کار هم کفاف نمیداد؛تصمیم گرفت در کنار آن کار
 
دیگری هم راه بیاندازد؛یکی از دوستانش در اصفهان کارخانه
 
سنگبری داشت.تصمیم گرفت از او با چک سنگ نما بخرد و به
 
فروش سنگ هم بپردازد؛و حالا سررسید چک بود و او مانده بود و
 
مبلغ سنگینی بدهی.قسمت اعظم پول را جور کرده بود؛ولی برای

مابقی آن به هر دری که میزد؛به در بسته می خورد.

از مهلتش فقط یک روز مانده بود؛شبها خوابش نمی برد یا اگر

خوابش می برد هم با وحشت از خواب می پرید.به همه رو انداخته
 
بود وفقط یک نفر مانده بود؛تصمیم گرفت شانسش را امتحان
 
کند.تلفن کرد که آنشب را به خانه آنها می رود.در طول شب هر
 
کاری کرد نتوانست منظورش را از آمدن بگوید.شب داشت به نیمه
 
میرسید و وقت رفتن بود؛بالاخره دم در منظورش را با شرم بیان

کرد.با کمال تعجب صاحبخانه به دنبال دسته چکش رفت و مبلغ
 
مورد نظر را نوشت و به او داد.

و حالا چک را پاس کرده بود و با شتاب و پیروزمندانه به سوی

بانک می رفت.چقدر دوست داشت بسته های پول را به صورت
 
کارمند بانک می کوبید.قیافه اخموی کارمند بانک وقتی بسته های
 
پول را در دستهای او میدید چقدر مضحک میشد.

از دور برج نیمه سازی نظرش را جلب کرد.مدتها بود که از مقابل
 
آن رد می شد؛برج عظیمی بود که شاید متعلق به یک ارگان دولتی
 
بود.محدوده آن را با پیاده رو بوسیله ورقهای فلزی جدا کرده
 
بودند.ولی از بعضی جاهای آن میشد که به داخل رفت و آمد کرد.با

تعجب دید که کارهای ساختمانی آن تعطیل است و کسی در آن موقع
 
در آن کار نمی کند.همان طور که داشت نزدیک میشد؛ازدحامی
 
نظرش را جلب کرد.

نزدیکتر رفت شخصی را دید که یک رادیوظبط را روی کارتنی

گذاشته است.جلوی کارتن؛ مقوایی بود که روی ان اعداد و ارقامی
 
نوشته شده بود.خواست بی تفاوت عبور کند؛ولی حس کنجکاویش به
 
شدت تحریک شده بود.به جمعیت پیوست و نظاره گر شد.

مرد تعداد زیادی دکمه های مانتو به رنگ مشکی (حدود 500 عدد)
درون یک کیسه برزنتی ریخته بود ودر حدود 10 تا 15 عدد دکمه

به همان اندازه ولی به رنگ سفید داشت که بر روی انها اعداد ی

نوشته بود مثل 1؛2؛3؛4؛5؛8؛50؛ و
…. در پشت این دکمه های
 
سفید رنگ هم حروفی مثل حرف ب و …
نوشته شده بود.مرد دکمه
 
شماره 5 را بر روی دکمه های دیگر می گذاشت کیسه را بالا میبرد
 
و از یک نفر می خواست که یک مشت از دکمه ها را بردارد؛در

ازای هر هزار تومان که شخص می گذاشت ؛اگر دکمه شماره 5 در
 
بین مشت او بود ؛برنده دو هزارتومان می شد.

جوانک مطمئن بود که چیزی جز حقه بازی نیست؛مدتی قبل در
 
مورد آن چیزی در یک مجله خوانده بود.فقط میخواست تماشا
 
کند.یکنفر امتحان کرد پنج هزار تومان گذاشت تا ده هزار تومان
 
ببرد؛ولی باخت.جوانک به بغل دستیش گفت که حقه بازی

است.راهش را کشید تا برود ولی ناگهان سرجایش میخکوب
 
شد.مردی یک مشت دکمه را از درون کیسه بیرون آورده بود و
 
جوانک شماره پنج را از میان انگشتان مرد می دید.برگشت.دستش

را درون جیبش کرد؛یک بسته هزارتومانی در اورد؛پنج هزار
 
تومان شمرد و کف دست مردک دکمه باز گذاشت.

یک آن برقی را درون چشمهای مردک دکمه باز دید ولی به ان
 
توجهی نکرد.طعم پول بدون زحمت وکاسب شدن بدون دردسر ده
 
هزارتومان سرش را به دوران انداخته بود.مرد دکمه ها را درون
 
دستهای جوانک خالی کرد.شروع به گشتن کرد؛مطمئن بود که پنج
 
را دیده است.هر چه گشت ندید؛گلویش خشک شده بود؛سرش صدا
 
میکرد؛ولی نبود.مردک دکمه باز عدد پنجاه را از آن میان در آورد
 
و به او نشان داد.

مردک گفت:دیدی؛ ولی اشتباه دیدی.از خودش لجش گرفته بود.گر
 
گرفته بود .میخواست برود؛ولی پنج هزارتومان برایش پول کمی

نبود.مرد بغل دستی که دکمه ها را درون دستهای او خالی کرده بود

شروع کرد به راهنمائی او که:دستت را اینجور بالا بیاور؛اینجوری
 
بردار؛و در همان حال خودش سه هزار تومان گذاشت و شش هزار
 
تومان برنده شد.

جوانک که میخواست برود برگشت. باز هم بسته هزارتومانی را در
 
آورد وهزارتومان جدا کرد و به مردک دکمه باز داد.اینبار به

راهنمائیهای مرد بغل دستیش عمل کرد و در کمال ناباوری دو
 
هزارتومان برنده شد.ناگهان پلیس سر رسید و به مردک دکمه باز
 
که حالا همدستی هم پیدا کرده بود که گهگاه به کمکش میآمد و

ناگهان غیب می شد تذکر داد که بساطش را جمع کند.مردم با دیدن

پلیس متفرق شدند.جوانک هم راه افتاد تا برود که ناگهان مردک

دکمه باز صدایش کرد.جوانک برگشت.حالا فقط او مانده بود؛همان

مردی که راهنمائیش کرده بود؛مردک دکمه باز وهمدستش.

مردک دکمه باز به دوستش چشمکی زد.جوانک نگاهی به مردک

دکمه باز انداخت.مردی بود حدود چهل و پنج ساله؛معلوم بود زمانی
 
برای خودش کسی !!!! بوده و نوچه هائی داشته است.رگه چاقوئی

قدیمی بر صورتش خودنمائی می کرد.معلوم بود بیشتر از نیمی از

عمرش را در زندان گذرانده است.همدستش هم دست کمی از او

نداشت.و یک چیز که در این میان بیشتر از هر چیزی مشهود بود

اعتیاد شدید هر دو نفر بود. نفر سوم ؛همان جوانی بود که

راهنمائیش میکرد.نیم نگاهی هم به او کرد. جوانی بود حدودا سی

ساله و قلچماق ؛با ظاهری دهاتی.

مردک دکمه باز به جوانک گفت:اگر می خواهی بازی را ادامه

بدهی ؛بیا . راه افتاد و به سمت پشت دیواره فلزی راه افتاد.جوانک
 
بیخیال شده بود و می خواست به راهش ادامه بدهد که ناگهان مرد
 
سوم دستش را درون کیسه کرد و آنرا پنج هزار تومان خرید .

جوانک نگاهی کرد و در کمال ناباوری دید که او ده هزار تومان

برنده شده است و دارد پول را از مردک می گیرد.بار دیگر دیگ
 
طمعش به جوش آمد.یک آن تصمیم گرفت فقط پول خودش را ببرد

و بعد به بانک برود.

جوانک به پشت دیواره رفت ولی برقی را که در چشم هر سه نفر

انعکاس یافت ندید.بازی شروع شد.جوانک هزار تومان گذاشت؛دو

هزار تومان برنده شد. باز هم مغزش گر گرفت.دیگر زمان و مکان
برایش مطرح نبود.

در همین زمان مردک دکمه باز داشت قدم به قدم جوانک را از در

دور می کرد.جوانک ایندفعه پنج هزار تومان گذاشت و باز هم

برد.دستش را دراز کرد که ده هزار تومان را از مردک بگیرد که

ناگهان ضربه ای به سرش خورد؛دنیا یک لحظه پیش چشمانش
 
سیاه شد.برگشت ؛همان جوانک را دید که تا حالا راهنمائیش

میکرد.یک ضربه دیگر به سرش خورد و به روی زمین

افتاد.ضربه دوم را مردک دکمه باز زده بود.اینبار سه نفری به

جانش افتادند آنقدر زدند که دیدند جوانک دیگر تکان نمی خورد.

جوانک برای آخرین بار آنها را دید که به سمت جیبهایش یورش
 
آورده اند و بعد بیهوش شد.

جوانک در عالم بیهوشی فقط یک نفر را میدید:کارمند بانک را که
 
بر بالای سرش داشت قهقهه میزد.

تولد تو مبارک عروس شرقی من

 امروز هشتم مهر ماه سالروز تولد مرضای من است.دوست داشتم که می توانستم خورشید و ماه را به او هدیه بدهم.کاش می توانستم همه ی خوبیها را به او هدیه بدهم هر چند که او خود سرچشمه ی تمام خوبیهاست.کاش می توانستم هر آرزوئی دارد را بر آورده کنم ولی ……

مرضای من:با تمام وجود و از صمیم قلب تولدت را تبریک می گویم و امیدوارم شاهد موفقیتها؛شادکامیها؛و خوشبختی تو ؛چه در عرصه زندگی و چه در عرصه کاری باشم.و از خداوند خودم هم به خاطر اینکه تو را برای من آفرید و من را برای تو؛سپاسگذارم.

کسی که برای تو حاظر به دادن جان خویش است

رضا

A Gift Of Love...
روی این قلب کلیک کن

 'Coz You Are Special...

دل من

 

دل من جوان بود و انگار مرد

در آوار اندوه ؛صد بار مرد

دل من هم اهل همین شهر بود

ولی نیمه شب ؛زیر آوار مرد

دل من دل روزه دار و صبور-

دریغا؛کمی پیش از افطار مرد

شبی نبض آئینه ها را گرفت

و در هر طپش؛ او به تکرار مرد

در این کوچه ها ناله ها کرد و بعد

صدا؛در میان دو دیوار مرد

چرا باد در گوش گلها نگفت

دلم شبنمی بود و بیدار مرد

یک مثنوی بسیار زیبا




حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هرروز کم کم می خوریم
آب  می خواهم  سرابم   می دهند
عشق   می ورزم   عذابم   می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم  به خواب
از   چه   بیدارم   نکردی    آفتاب؟
خنجری   بر  قلب   بیمارم   زدند
بیگناهی    بودم   و    دارم    زدند
سنگ  را  بستند و  سگ  آزاد  شد
یک   شبی   داد   آمد  و  بیداد   شد
عشق  آخر  تیشه  زد  بر ریشه ام
تیشه   زد   بر    ریشه ی    اندیشه ام
عشق  اگر این است مرتد می شوم
خوب  اگر این است من  بد می شوم
بس  کن ای دل نابسامانی  بس است
کافرم   دیگر  مسلمانی   بس  است
در  عیان  خلق  سرد ر گم   شدم
عاقبت      آلوده ی     مردم      شدم
بعد از این  با  بی کسی خو می کنم
هر  چه  در  دل  داشتم  رو  می کنم
من  نمی گویم  دگر  گفتن  بس است
گفتن  اما  هیچ   نشنفتن   بس  است
روزگارت   باد   شیرین ؛  شاد   باش
دست کم یک شب تو هم  فرهاد باش
نیستم  از  مردم   خنجر   به   دست
بت برستم   بت برستم    بت برست
بت برستم   بت برستی  کار  ماست
چشم  مستی   تحفه   بازار   ماست
درد  می بارد چون  لب تر  می کنم
طالعم   شوم  است   باور  می کنم
من   که  با   دریا   تلاطم   کرده ام
راه   دریا   را  چرا  گم   کرده ام
قفل   غم   بر  درب   سلولم  مزن
من  خودم  خوش  باورم گولم مزن
من  نمی گویم  که  خاموشم   مکن
من    نمی گویم    فراموشم    مکن
من  نمی گویم  که  با من  یار  باش
من  نمی گویم   مرا  غمخوار  باش
آه !    در  شهر  شما   یاری   نبود
قصه  هایم   را   خریداری    نبود
وای !    رسم  شهرتان  بیداد   بود
شهرتان   از  خون  ما  آ باد   بود
از در و  دیوارتان  خون   می چکید
خون  من ؛ فرهاد ؛ مجنون می چکید
خسته ام  از   قصه های    شومتان
خسته   از   همدردی    مسمومتان
این  همه  خنجر؛ دل کس خون  نشد
این  همه  لیلی  کسی  مجنون  نشد
آسمان   خالی   شد    از   فریادتان
بیستون    در  حسرت   فرهاد تان
کوه   کندن   گر   نباشد    پیشه ام
گویی  از   فرهاد   دارد  ریشه ام
عشق  از من دور و پایم  لنگ  بود
قیمتش   بسیار و  دستم  تنگ   بود
گر  نرفتم  هر د و پایم  خسته  بود
تیشه  گر افتاد   دستم   بسته  بود
هیچ  کس  فکر مرا می کرد؟    نه
فکر  دست تنگ  ما را کرد؟   نه
هیچ کس از حال  ما  پرسید ؟   نه
هیچ   کس  اندوه  ما را   دید؟   نه
هیچ کس  اشکی  برای  ما  نریخت
هر که  با  ما بود از ما می گریخت
چندروزی است که حالم دیدنی است
حال من از این  و آن پرسیدنی است
گاه  بر  روی  زمین  زل   می زنم
گاه    بر   حافظ      تفأل   می زنم
حافظ    دیوانه   فالم    را   گرفت
یک  غزل  آمد که  حالم  را  گرفت:

 *ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می بنداشتیم*


این مثنوی بسیار زیبا چندین ساعت فکر مرا مشغول کرده است.ضمنا این از وبلاگ هانی می باشد.کاش میدانستم شاعرش کیست. 

کبوتر و آسمان


بگذار سر به سینه من؛ تا که بشنوی؛

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را.

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق؛

آزار این رمیده سر در کمند را؛




بگذار سر به سینه من؛ تا بگویمت:

اندوه چیست؛ عشق کدامست. غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت: این مرغ خسته جان؛

عمری است در هوای تو از آشیان جداست.




دلتنگم آنچنانکه: اگر بینمت به کام؛

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی در کنار من؛

ای نازنین ـ که هیچ وفا نیست با منت ـ




                         مرزا