آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم
 
توی دستش. او یک  شکلات گذاشت توی دستم.
 
من بچه بودم ? سرم را بالا کردم. سرش را بالا
 
کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم.

 گفت:«دوستیم؟»

گفتم:«دوست دوست.»

گفت:«تا کجا؟»

گفتم:«دوستی که «تا» ندارد!»

گفت:«باشد،تا پس از مرگ!»

گفتم:«نه? نه، نه? تا ندارد.»

گفت:«قبول? تا آنجا که همه دوباره زنده می
 
شوند، یعنی زندگی پس از مرگ. باز   هم با هم
 
دوستیم . تا بهشت? تا جهنم، تا هرجا که باشد من
 
و تو با هم دوستیم.»  خندیدم.

گفتم:«تو برایش تا هرکجا که دلت می خواهد یک
 
تا بگذار. اصلآ یک تا بکش از این سر دنیا تا آن
 
دنیا. اما من اصلآ تا نمی گذارم، نگاهم
 
کرد.نگاهش کردم. باور نمی کرد.   می دانستم.

  او  می خواست حتمآ دوستی مان تا داشته باشد.
 
دوستی بدون تا را نمی فهمید.

گفت:«بیا برای دوستی مان یک نشان بگذاریم.»

گفتم:«تو بگذار.»

گفت:«شکلات. هر بار که همدیگه را می بینیم
 
یک شکلات مال تو? یکی مال من. باشد؟»

گفتم:«باشد.»

هربار یک شکلات می گذاشتم توی دستش،او هم
 
یک شکلات توی دست من.باز همدیگر را نگاه

 می کردیم یعنی که دوستیم.دوست دوست. من
 
تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم دهانم
 
و تند تند آن را می مکیدم.

می گفت:«شکمو! تو دوست شکمویی هستی.»

و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق
 
کوچولوی قشنگ.

می گفتم:«بخورش!»

می گفت:« تمام می شود. می خواهم تمام نشود.
 
برای همیشه بماند.»

صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدامش را
 
نمی خورد. من همه اش را خورده بودم.

گفتم:« اگر یک  روز  شکلات هایت  را  مورچه
 
ها بخورند یا  کرم ها٬آن وقت چه کار می
 کنی ؟»

گفت:«مواظب شان هستم.»

می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که
 
دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی
 
دهانم و می گفتم:«نه،نه،تا ندارد. دوستی که تا
 
ندارد.»

یک سال،دو سال،چهارسال،هفت سال،ده سال و
 
بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من
 
بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام.
 
او همه شکلات ها را نگه داشته است. او آمده
 
است امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود.
 
برود آن دور دورها.

می گوید:«می روم اما زود بر می گردم.»

من می دانم می رود و بر نمی گردد. یادش رفت
 
شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک
 
شکلات گذاشتم کف دستش:« این هم آخرین
 
شکلات برای صندوق کوچکت.» یادش رفته بود
 
که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را
 
خورد. خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد.
 
می دانستم دوستی او «تا» دارد. مثل همیشه.
 
خوب شد همه ی شکلات هایم را خوردم. اما او
 
هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر
 
از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!



این مطلب را من مدتها پیش در یک وبلاگ خوانده
 
ام ولی نمیدانم نویسنده اش کیست اگر کسی
 
میداند به من هم بگوید

نظرات 1 + ارسال نظر
علی جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:06 ق.ظ http://aie.blogsky.com

جدی میگم جالب بود حالا تا کی دوستیمون ادامه داره ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد