آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

تو نیستی که ببینی

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

مرحوم فریدون مشیری

***
 

تو نیستی که ببینی پس از تو من چونم

تو نیستی که ببینی گرفته محزونم

تو نیستی که ببینی چگونه با غمها

شدم اسیر حوادث ؛شدم همان تنها

تو نیستی که ببینی درون کوره غم

شدم دچار مرارت؛شد از وجودم کم

تو نیستی که ببینی چراغ خاموشم

شدم پس از تو ترانه؛هنوز مدهوشم

تو نیستی که ببینی چگونه محزونم

به زیر کوه غم تو؛چگونه مدفونم

تو نیستی که ببینی چگونه غرق عذابم

چگونه بی تو همه شب نمی برد خوابم

تو نیستی که ببینی چگونه می ترسم

درون ظلمت شبها به خویش میلرزم

تو نیستی که ببینی چگونه وا دادم

به دست دشمن خود هم بهانه ها دادم

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

همیشه غرق نیازم؛همیشه در گفتار

تو نیستی که ببینی چگونه دربدرم

چگونه از پی مرگم؛هنوز منتظرم

تو نیستی که ببینی سکوت و آهم را

و چشمهای تر مانده ی به راهم را

تو نیستی که ببینی ترانه های مرا

همیشه پر زهوایت؛بهانه های مرا

تو نیستی که ببینی همیشه تنهایم

همیشه از پی درد و غم تو می آیم

تو نیستی که ببینی همیشه آشوبم

چگونه بی تو دراین جاده پای میکوبم

تو نیستی که ببینی چگونه خاموشم

چگونه هر شب و هر روز مست و مدهوشم

تو نیستی که ببینی چگونه می میرم

چگونه از پی مرگم …………….

                                    بهانه می گیرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد