سرم را در را ه عشق تو خواهم باخت
چرا که تو آبی
چرا که من آتشم
و ما همدیگر را نمیفهمیم.
نمیدانم عقلم را از دست دادهام یا نه،
چرا که تو مرا به دنبالت میکشی
چرا که من بازیچه ام
در دست احساسات تو.
وقتی گمان میبرم که در چنگ منی
تو میجهی،
تو فرار میکنی
از دستهای من،
تا روزی که دوباره بخواهی برگردی
و مرا ببینی
خشمگین و غمزده
اما عاشق.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت.
چرا یکبار برای همیشه
از این رویای دروغین
بر نمیخیزی.
در پایان برایم روشن میشود
که تو با من شوخی میکردی
که تو میخندیدی
رو در روی من
به احساساتم
به قلبم.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت
اگر دوستت بدارم
اینگونه جنونآمیز
که دوستت میدارم.
صخره نیستم
که موج بر من بکوبد،
از گوشتم و استخوان،
و شاید همین فردا
از دهانم بشنوی
خدا حافظ!
این شعر ترجمه ای از یک ترانه ی کولیهاست از خواننده ای به نام خوزه مرسه که توسط آقای علامه زاده ترجمه شده است
اگر بدون منظور باشد؛ عالی ست عزیزم