آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

مرضا

می ترسم.بعد از سه سال اولین بار است که ترسیده ام.ترس از دست دادن مرضا.ترسی که در این سه سال برایم بی معنی بود.خیال میکردم اگر روزی روزگاری از دستش بدهم راحت فراموشش میکنم ولی زهی خیال باطل.امروز اولین روزی استکه به من زنگ نزده.دیشب ساعت 23 بود که با هم چت کردیم. گفت سر دو راهی مونده.بین انتخاب من و خانواده اش.گفت سر نماز برام دعا کن.و من خندیدم.نماز که خوندم توی فکرش بودم ولی دستم به دعا نرفت.گفتم نماز.امسال نمازام هم نیمبند شده.یه روز می خونم 4 روز نمی خونم.تا سر شب بی خیال بودم.ولی سر شب یهو دلم هواشو کرد.تا حالا 10 دفعه زنگ زدم ولی خودش گوشی رو برنمیداره.اخرین بارش همین الانه .زنگ زده ام و فکر میکنم که باباشه چون حرف نمیزنه.دلم تنگ شده که با اون صدای قشنگش بگه الو و من فقط بوسش کنم اون بخنده و قطع کنه .یا یواش بگه نمیتونم حرف بزنم و قطع کنه.دارم میترکم.سه سال با هم زندگی کردن مدت کمی نیست.باباشم که تا حالا یادش نبود دخترش کجا دانشگاه میره کلید کرده و هر هفته میاره و میبردش.این هفته که دیگه نور علی نور بود.ظهر جمعه اوردش نشست در دانشگاه توی ماشین تا ساعت 6 عصر.بعد هم بردش هتل فردا هم ساعت نه ونیم اوردش در دانشگاه.اون پسر شمالیه که دیروز تو نخمون بود موقعی که مرضا از ماشین پیاده شد برگشت یه نگاهی به من کرد که نگو.باید این سه سال را مرور کنم. پس مینویسم.آره این بهترین راه است.می نویسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
غزال شنبه 21 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:03 ب.ظ

اقای عزیز:
زندگی خصوصی مردم به ما مربوط نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد