آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

ماجرای یک قتل واقعی

 

اولین ضربه راکه به سرش کوبیدم جیغی کشید و به زمین افتاد.

نگاهش کردم.وحشت را درون چشمهایش ریزش میدیدم.داشت با
 
التماس نگاهم می کرد. چشمهایم را ا ز نگاهش دزدیدم.نمیخواستم

پشیمان شوم.چوب را بلند کردم و ضربه ی دیگری به سرش
 
کوبیدم.کله ظریفش شکافت و خون به بیرون جهید.

اولین باری که او را دیدم احساس کردم که از او خوشم می آید.مرا

که دید با بی تفاوتی نگاهی به من کرد و بدون هیچگونه واکنش یا
 
ترسی راهش را کشید و رفت.اولش کمی بهم برخورد.فکر می کردم
 
تا مرا ببیند حداقل از من میترسد.ولی او بدون هیچگونه احساسی از
 
جلوی من رد شد و رفت.از اینکه مرا به هیچ حساب کرده بود شدیدا
 
به غرورم برخورد.میخواستم هر جور که شده رامش کنم.

بعد از آن هم بارها او را دیدم حالا دیگر حس میکردم کمی هم با

دیدن من واکنش نشان میدهد.کم کم احساس می کردم که من هم به
 
دیدنش عادت کرده ام.پوست سفید بسیار زیبائی داشت با صورتی
 
کوچک ولی متناسب که یک بینی قلمی بسیار شکیل آنرا زینت

میداد.ولی نکته قابل توجه صورتش یک جفت چشم بود. یک جفت
 
چشم عسلی رنگ زیبا که از حد طبیعی کوچکتر بود ولی به
 
صورت کوچکش می آمد.یک چیزی درون چشمهایش وجود داشت
 
که از آن میترسیدم؛یک جور حالت حیله گری که با زیرکی توامان
 
بود و در انسان یک حالت ترس و احترام بوجود می آورد.


حالا دیگر نوبت او بود. بارها و بارها خواستم اعتمادش را جلب
 
کنم ولی نشد.در عطش لمس پوست ظریفش میسوختم ولی هر بارکه
 
به طرفش رفتم پا به فرارمی گذاشت و تند درون خانه اشان میرفت
 
و پنهان میشد.دیگر خسته شده بودم.بارها خواستم غافلگیرش کنم
 
ولی خیلی از من زرنگتر بود و دم به تله نمیداد.هر چه بیشتر تلاش

میکردم بیشتر به در بسته میخوردم.تا اینکه یک مدت پیدایش نبود.


کلافه شده بودم.احساس میکردم یک چیزی از زندگیم را گم کرده

ام.خیلی دوست داشتم یکبار دیگر او را ببینم . یکبار که از مادرم

سراغش را گرفتم گفت که او را دیده و احتمالا حامله است. اینرا که
 
شنیدم خیلی عصبانی شدم. شاید از همان موقع بود که کینه اش را به
 
دل گرفتم.نه به خاطر حاملگیش بلکه به خاطر اینکه اینطور مرا در
 
بیخبری رها کرده و رفته.


مادرم هم بدجوری از دستش کلافه شده بود. همان موقع بود که
 
تصمیم به کشتنش گرفتم.میخواستم بدون سر صدا کلکش را

بکنم.مادرم هم میگفت فکر کنم مریض شده و این مریضیش برای ما
 
هم خطرناک است و باید قبل از اینکه ما را هم مریض کند کلکش

را بکنیم.


میدانستم از شکلات خوشش میآید.مقداری شکلات خریدم وبا مقدار
 
زیادی مرگ موش آنرا آغشته کردم و به در خانه اشان بردم.فکر
 
میکردم کار تمام است ولی فردا همان بسته را دیدم که استفاده نشده
 
بیرون خانه اشان افتاده است.


چند روز دیگر هم گذشت.ظهر روز دوشنبه وقتی که به خانه آمدم

مادرم صدایم زد. گفت که از دست او ذله شده است و اینکه من

بیعرضه هستم که از پس او بر نمی آیم. که همان روزاو را دیده که
 
دزدکی درون آشپزخانه ما آمده و داشته کارها ئی انجام میداده

است.من هم با عصبانیت گفتم که همین یکی دو روزه کارش را
 
یکسره میکنم و دمار از روزگارش در میآ ورم.


مادرم به درون آشپزخانه رفت تا ناهار را آماده کند و من هم در
 
حال چرت زدن بودم که ناگهان جیغ مامان به هوا بلند شد. تند
 
چوبدستی را که داشتم برداشتم و به سمت آشپزخانه دویدم.


خودش بود؛تا مرا دید به پشت کابینت دوید و پنهان شد. مادر را از
 
آشپزخانه بیرون کردم و در آشپزخانه را بستم.با یک حالت
 
مالیخولیائی نگاهش کردم.با چشمهای ریزش داشت نگاهم میکرد
 
شاید منظورم را فهمیده بود و دنبال راهی می گشت تا فرار کند ولی
 
من همه راهها را بسته بودم.


اولین ضربه را که به سرش کوبیدم جیغی کشید و 000000و حالا

زیر پاهایم افتاده بود و خرخر میکرد. رگه ای خون ازگوشه ی لبش
 
بیرون زده بود . به زور سرش را بلند کرد و نگاهی به من

انداخت . شاید اگر زبان داشت و میتوانست حرف بزند به من
 
میگفت آخر چرا ؛ و من خوشحال از اینکه نمی تواند حرف بزند
 
پایم را بلند کردم و با تمام توان به سرش کوبیدم. صدای خرد شدن

جمجمه ظریفش را زیر پاشنه ی کفشم احساس کردم. تشنجی به
 
اندامش دست داد و بعد تمام کرد. نمیدانستم خوشحال باشم یا
 
ناراحت .


با تکه ای دستمال دمش را گرفتم و درون یک پاکت فریزر
 
انداختم.مادرم که به آشپزخانه آمد به او گفتم که دیگر آشپزخانه اش
 
موش ندارد.

شکیبائی برایم آرزو کن ای همه خوبی

دلم گرفته؛نه از روز و روزگار؛نه از جفای یار؛

دلم گرفته ؛از این هوای سنگین ؛از اینهمه خدایا تا کی؛آخرتا کی

باید ببینی و دم نزنی؛تا کی اینهمه ندانمکاری؛چرا این چراها را
 
پایانی نیست.خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا همه از دادن پاسخ طفره میروند؟

چرا باید پشت سایه خودمان پنهان شویم؟

چرا وقتی سخن از عمل به میان می آید ؛دستها تبدیل به کلمه شوند؟


چرا هنوز جیبهای پر بیشتر از مغزهای پر محترمند؟

چرا گروهی بدون تخصص متخصصند؟

چرا دانشجو جرات بیان حق را ندارد؟

چرا میزها انسانها را عوض میکند؟

چرا تا ابر میشود چترهایمان عزیز میشود؟

چرا سالی یک قدم پیش میرویم؟

چرا روز را با خورشید و شب را با ماه میشناسیم؟

چرا با رفتن برق به سده اول میلادی میرسیم؟چرا شب پر از نا
 
امنی است؟

چرا با آمدن روز همه مهربان میشوند؟

چرا هرچه از دست رفته عزیز است؟

چرا عینکهایمان تار عنکبوت بسته؟

چرا خواستن توانستن نیست؟


چرا آمدیم00000چرا میرویم؟

مشکی رنگ عشقه

آقا یه کلیپ توپ از سایت توپتر ایران تینز

اسم کلیپ:مشکی رنگ عشقه(اگه میخواین ببینینش روی همینجا

کلیک کنید)(اگر بالا نیومد یه کم صبر کنید)

خواننده:رضا صادقی

طراح:نیلوفر

این از این حالا از یک حالگیری براتون بگم.

روز یکشنبه سالمرگ مرحوم فریدون مشیری بود و من هم حدود
 
یک ساعت مشغول تایپ کردن یک مطلب در مورد این موضوع
 
بودم ولی در همان موقعی که کارم تمام شد و خواستم آنرا save کنم
 
که ناگهان کامپیوترم قاط زد و همش دود شد و به هوا رفت و از

اون روز تا حالا توی کفم.اگر بتونم بازم میشینم و از اول تایپش

میکنم.ای بر پدر بیل گیتز با این ویندوزش لعنت.(آمین)