آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

شراب

 



         بدین افسونگری؛ وحشی نگاهی؛

        مزن بر چهره رنگ بی گناهی

       شرابی تو؛ شراب زندگی بخش

      شبی می نوشمت خواهی نخواهی




                        مرزا

سفر

 

                    سحر خندد به نور زرد فانوس

                    پرستویی دهد بر جفت خود بوس

                    نگاهم می دود بر سینه راه

                   تو را دیگر نخواهم دید ؛ افسوس                 

باغ تنهائی

هیچکس در باغ تنهائی من

نونهال آشنائی را نکاشت

کوله بار غربتم را لحظه ای

دستهای مهربانی برنداشت

****

برف روب غصه ها اندوه را

روی بام دیده ام پارو نکرد

مهربانی در حیاط سینه ام

جای پای غصه را جارو نکرد

****

باغبانی از نهال سینه ام

شاخ و برگ نا امیدی را نچید

از نگاه چشمهای تشنه ام

احتضار لحضه هایم را ندید

****

سینه ام در جستجوی یک بهار

کوچه های سبز را پیدا نکرد

تا بلندای ستیغ آرزو

رفت و باز از غصه ها پروا نکرد

****

کاش میشد با غروب آفتاب

بیصدا با سایه ها کوچید و رفت

یا که میشد با طلوع یک بهار

آخرین پائیز را بوسید و رفت

گلهای کبود




ای همه گلهای از سرما کبود؛

خنده هاتان را که از لبها ربود؟

مهر؛ هرگز این چنین غمگین نتافت

باغ؛ هرگز این چنین تنها نبود.



تاجهای نازتان بر سر شکست

باد وحشی چنگ زد در سینه تان

صبح می خندد؛ خود آرایی کنید.

اشکهای یخ زده؛ آیینه تان.


رنگ عطر آ ویزتان بر باد رفت

عطر رنگ آ میزتان نابود شد

زندگی در لای رگهاتان فسرد

آتش رخساره هاتان دود شد.



روزگاری؛ شام غمگین خزان

خوشتر از صبح بهارم می نمود.

این زمان ـ حال شما حال من است.

ای همه گلهای از سرما کبود.



روزگاری؛ چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه مهتاب را

این زمان ـ دور از ملامتهای ماه ـ

چشم می بندم که جویم خواب را.



روزگاری؛ یک تبسم؛ یک نگاه

خوشتر از گرمای صد آغوش بود

این زمان؛ بر هر که دل بستم؛ دریغ

آتش آغوش او خاموش بود.



روزگاری؛ هستیم را می نواخت

آفتاب عشق شور انگیز من؛

این زمان؛ خاموش و خالی مانده است

سینه از آرزو لبریز من.



تاج عشقم عاقبت بر سر شکست؛

خنده ام را اشک غم از لب ربود؛

زندگی در لای رگهایم فسردگ

ای همه گلهای از سرما کبود...|





                       فریدون مشیری

زلاذزلاااااااااا


جچممممممممم

رقص

آقا این رقص هم چیز عجیبیه.عجیب آدمو آروم میکنه مخصوصا اگر نیم ساعت قبلش یه بطر عرق سگی درجه یک فرد اعلا را که عرق فروش به ضرب و زور آهک و قرص والیوم و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه عمل آورده باشه رو هم تا ته توی خندق بلا خالی کرده باشی که دیگه چی میشه.
امشب عروسی دادش یکی از دوستام بود.این بنده خدا فقط یک سال از من بزرگتره .ولی بنازم به همتش! آقا امشب این آقا داشت زن دومش رو میگرفت.(بنازم به این طاقت)اونوقت من همون اولیش رو هم نمیتونم بگیرم.
بگذریم.عروسی که رفتیم (با معده خالی چون این عادت ما ایرانیهاست که از چند روز قبل از اینجور مراسمها چیزی نمیخوریم)چند لحظه ای که نشستیم دوستمون آمد وصدامون زد که بیا.رفتیم جاتون خالی یک بطر عرق سگی گذاشت جلوی ما .ما هم از خدا خواسته حمله کردیم طرفش و دخلشو بدون مزه آوردیم.بعد هم جاتون خالی رفتیم دو پرس چلو کباب هم روش خر خوری کردیم و بعد هم افتادیم توی پیست رقص.حالا نرقص کی برقص.یک آن دیدم همه بچه ها دارن چپ چپ نگاهم میکنند.آخه من نه تنها رقص بلد نیستم بلکه هر موقع بخوام ادای رقصیدن رو هم در بیارم اونقدر ناشیانه میرقصم که خودم خجالت میکشم و از پیست بیرون میایم.
ولی امشب مشروب بد جوری روی من تاثیر گذاشت و باعث شد آن شرم ذاتی خودم رو کنار بذارم.و حالا بعد از دو ساعت بالا و پائین پریدن
 شاد شاد شادم       از غصه آزادم
دم ودم دم غنیمت      زندگی یعنی ..........
واقعا زندگی یعنی چی.بهم بگید

عکسهای گوگوش

آقا این چتیاران یه آلبوم توپ از عکسهای گوگوش گذاشته که حتما برید ببینید

یک شعر از کولیها

سرم را در را ه عشق تو خواهم باخت

چرا که تو آبی

چرا که من آتشم

و ما همدیگر را نمی‌فهمیم.

نمی‌دانم عقلم را از دست داده‌ام یا نه،

چرا که تو مرا به دنبالت می‌کشی

چرا که من بازیچه ام

در دست احساسات تو.

وقتی گمان می‌برم که در چنگ منی

تو می‌جهی،

تو فرار می‌کنی

از دستهای من،

تا روزی که دوباره بخواهی برگردی

و مرا ببینی

خشمگین و غمزده

اما عاشق.

سرم را در راه عشق تو خواهم باخت.

چرا یکبار برای همیشه

از این رویای دروغین

بر نمی‌خیزی.

در پایان برایم روشن می‌شود

که تو با من شوخی می‌کردی

که تو می‌خندیدی

رو در روی من

به احساساتم

به قلبم.

سرم را در راه عشق تو خواهم باخت

اگر دوستت بدارم

اینگونه جنون‌آمیز

که دوستت می‌دارم.

صخره نیستم

که موج بر من بکوبد،

از گوشتم و استخوان،

و شاید همین فردا

از دهانم بشنوی

خدا حافظ!



این شعر ترجمه ای از یک ترانه ی کولیهاست از خواننده ای به نام خوزه مرسه که توسط آقای علامه زاده ترجمه شده است

 
 

 

لحظه ی دیدار

 

  


لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من ، دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفکم را دست

آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است .

مهدی اخوان ثالث


این مطلب و مطلب قبل از وبلاگ مشهدیها میباشد

عشق آسان نیست


gol6-2.jpg
تازه فهمیدم عشق آسان نیست

سختی پشت سختی
گذشتن از تو مقدور است؟

نمیدانم
من حق دارم از تو بخواهم؟

بخواهم که مانند بلبلی در قفس باشی؟

حتی اگر قفست طلایی باشد؟

امروز فهمیدم عشق از جمع علاقه و تفاهم میآید

در علاقه من شکی نکن ولی در تفاهم ؟؟