هیچکس در باغ تنهائی من
نونهال آشنائی را نکاشت
کوله بار غربتم را لحظه ای
دستهای مهربانی برنداشت
****
برف روب غصه ها اندوه را
روی بام دیده ام پارو نکرد
مهربانی در حیاط سینه ام
جای پای غصه را جارو نکرد
****
باغبانی از نهال سینه ام
شاخ و برگ نا امیدی را نچید
از نگاه چشمهای تشنه ام
احتضار لحضه هایم را ندید
****
سینه ام در جستجوی یک بهار
کوچه های سبز را پیدا نکرد
تا بلندای ستیغ آرزو
رفت و باز از غصه ها پروا نکرد
****
کاش میشد با غروب آفتاب
بیصدا با سایه ها کوچید و رفت
یا که میشد با طلوع یک بهار
آخرین پائیز را بوسید و رفت
سرم را در را ه عشق تو خواهم باخت
چرا که تو آبی
چرا که من آتشم
و ما همدیگر را نمیفهمیم.
نمیدانم عقلم را از دست دادهام یا نه،
چرا که تو مرا به دنبالت میکشی
چرا که من بازیچه ام
در دست احساسات تو.
وقتی گمان میبرم که در چنگ منی
تو میجهی،
تو فرار میکنی
از دستهای من،
تا روزی که دوباره بخواهی برگردی
و مرا ببینی
خشمگین و غمزده
اما عاشق.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت.
چرا یکبار برای همیشه
از این رویای دروغین
بر نمیخیزی.
در پایان برایم روشن میشود
که تو با من شوخی میکردی
که تو میخندیدی
رو در روی من
به احساساتم
به قلبم.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت
اگر دوستت بدارم
اینگونه جنونآمیز
که دوستت میدارم.
صخره نیستم
که موج بر من بکوبد،
از گوشتم و استخوان،
و شاید همین فردا
از دهانم بشنوی
خدا حافظ!
این شعر ترجمه ای از یک ترانه ی کولیهاست از خواننده ای به نام خوزه مرسه که توسط آقای علامه زاده ترجمه شده است
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من ، دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است .
مهدی اخوان ثالث
این مطلب و مطلب قبل از وبلاگ مشهدیها میباشد
![]() | تازه فهمیدم عشق آسان نیست
سختی پشت سختی نمیدانم بخواهم که مانند بلبلی در قفس باشی؟ حتی اگر قفست طلایی باشد؟ امروز فهمیدم عشق از جمع علاقه و تفاهم میآید در علاقه من شکی نکن ولی در تفاهم ؟؟ |