مـثنوی "مـردِ شـب"، علی میرفطروس
به یاد شاهرخ مسکوب
دشـتها، خاموش و خالی؛ سـوگوار
لالهها، لالاند و خونیـن؛ داغـدار
چشـمها، نومید و یخـبندان و سرد
دل درونِ سـینه، مالامال درد
سایهها، اشباح ِکور و خسـتهاند
دسـتها را خسـتگیها بسـتهاند
عـنکبوتِ این شـبِ شـوم و پلـید
در فـضای شـهر تارش را تـنید
شـهر خاموش است و درها نیست باز
مـردِ شب، میخـواند این آواز باز:
- «ای که چشـمت باغ سـبزِِ یادها
رودِ جوشـانِ بسـی فریادها
ای به من نزدیکتر، از من به من
خونِ جاریِّ فراســوهایِ تن
ای که دسـتت سـاقهء سبز نیاز
سـاقهء غـمگینِ دسـتم را بیآز
ای که چشـمت با دو چشـمم آشناست
شهر صـبحِ مـهربانیها کجـاست؟
ای تو باران ِدلانگـیز بهار
بر کویـر تـفـتهء جانم ببار
ای که اندوهت غـروبی دردخـیز
از درون ِبستر غـم خـیز، خیز
بر دلـم از مـهر امشب پا گذار
کار غـمها را به غـمها وا گذار ...»
مـرد، در اندیشـههای دور و دور
در میان ِ کوچـههای سـوت و کور
خسـتهتن، با دودِ آهِ سـردِ خویش
باز میخـواند سرودِ دردِ خویش:
- «ای ز جام آرزوها مسـتِ مسـت
مسـتی ما راهِ غـمها را نبست
عیسیِ رنج قرونم من، غـریب
مانده بر روی چلیپایِ فـریب
کـوچههای شـهر، شـهر ِیاد بود
روی لـبها هر سـخن، فریاد بود
شـعلههای آتش مسـموم باد
سـاقههایِ سـبز را بر باد داد
زندگی، امـید در رگها فِـسُـرد
خـندهها، در زیر سنگِ لب بمـُرد
راهِ خوبِ آرزوها بســته بود
صبح روشن، شیشهای بشکسته بود
آب رویِ آتـشِ دل ریختـند
صبح را بر دار شـب آویختـند
شـعلههایِ پاک، خاموشی گرفت
قصهها رنگِ فراموشی گرفت
شـمعِ گرم آشنایی سـرد ماند
روی مرز مـردمی، نامـرد ماند
اضطرابِ سـالهای سختِ درد
روح ایمان را ز دل تبعـید کرد
کوره راهِ ماندهای اینک بهجاست
از سواری لیک، گردی برنخاست
ای که شولای غـمم را دوختی
ریشـهء جان و تنـم را سوختی
ای تو پیـغامآورِ صبح سـپید
تکسـوار راهِ فردایِ امـید
ای شبِ یلدای غـمها را سـحر
پردهء تاریک شـبها را بـِدَر
قلعههای شـومِ شـب را باز کن
قـصهء پایان غـم، آغاز کن ...»
مـردِ شب، آوایِ دردش را بـُرید
قطرهء اشـکی ز چشمانش چکید
خسـتهدل، تـنهای تـنها، مـستِ مـست
با سـرودِ خود دلِ شب را شـکسـت
مـرغ شب، از درد نالید و گذشـت
مـردِ شب، با سایهء خود دور گشـت ...
برگرفته از سایت گویا