پایان یک عشق ناکام
امشب تمامی خاطراتش را سوزاندم.تمامی عکسها ، نامه ها ،
فیلمها ، شعرها و هر چیز دیگری را که فکر میکردم هیچوقت
جرات آنرا ندارم که یک بار دیگر به آنها نگاه کنم را سوزاندم .
یکسال است که ندیده امش و در این یکسال جرات اینکه به
خاطراتش هم دست بزنم نداشتم . و اینک امشب پس از یکسال تک
تک عکسهایش را را هنوز میشناسم و میدانم در چه روزی یا چه
ماهی و یا به چه مناسبتی گرفته شده است . هنوز لبخندهایش را
میشناسم و گریه هایش را . ولی نمیخواهم حرفهای دیگران در
موردش را باور کنم . هر چند که ته دلم حس میکنم بازی خورده ام
ولی هنوز هم دلم نمیخواهد باور کنم .
اصلا ولش کن گور پدرش