"زندگی نه آنی است که آدم گذرانده بلکه آنی است که به یاد میآورد تا بیانش کند."
این جملهای است که بر پیشانی زندگینامه گابریل گارسیا مارکز با عنوان "زندگی برای بازگوئی" نقش بسته است. این کتاب که نزدیک به ششصد صفحه حجم دارد و آخرین اثر او تا کنون است مملو از خاطرات شنیدنی نامدارترین قصه گوی جهان است. آنچه در این کتاب بیش از همه برای من لذت بخش است جاهائی است که مارکز رابطه کارکترهای قصههایش را با آدمهای واقعی دور و برش رو میکند. خالق سبک واقعگرائی جادوئی در این کتاب نشان می دهد که اصلیترین شخصیتهای قصههایش را از نزدیکترین آشنایانش گرفته است حتی شخصیتهای غیرواقعگرایانه رمان بزرگش "صد سال تنهائی" را. او تک تک این افراد را با نام و نشان واقعیشان معرفی میکند و دیدار و آشنائیش با آنها را به تفصیل شرح میدهد. جالبتر از همه دو عاشق و معشوق عجیب رمان "عشق در سالهای وبا" یند که کسی جز پدر و مادر خود او نیستند. این کتابِ خاطرات، ساختاری چنان فصه گونه و زبانی چنان روان دارد که بسیاری از منقّدین آنرا بهترین "رمان" مارکز نامیدهاند. با بیان گوشهای از خاطرات مارکز شما را به دنیای او که جائی میان دنیای واقعی ما و دنیای ذهن خلاق او معلق است دعوت میکنم.
در صفحات صد و نه و صد و ده متن اصلی، مارکز خاطرهای را که از پنج سالگی به یاد دارد بازگو میکند. مقدمتا باید بگویم که در آن سالها او همواره با پدربزرگش که سرهنگ باز نشسته بود (کاراکتری که در بسیاری از رمانهایش حضور دارد) به این طرف و آن طرف میرفت، از جمله به خانه یک پیرمرد بلژیکیالاصل که حریف شطرنج پدر بزرگ بوده است. مارکز تنها خاطراتی که از این خانه دارد سکوت وحشتناک دو پیرمرد است که بیتوجه به این کودک که جوصلهاش به شدت سر رفته است ساعتها به صفحه شطرنج خیره میماندند. یکروز پس از بازگشت از مراسم تدفین این پیرمرد، که کاراکتر خود او و ماجرای خودکشی اش با سیانور سخت شنیدنی است، گابریل کوچک با اشاره به کسالت بار بودن دیدارهایشان به پدر بزرگ میگوید: "بلژیکی دیگه شطرنج بازی نمیکنه."
باقی را از زبان خودش بشنوید: " یک اظهار عقیده ساده بود ولی پدربزرگم آنرا برای همه فامیل بعنوان یک نشانه نبوغ تعریف کرد. زنهای خانه با چنان هیجانی آنرا پخش میکردند که من برای مدتی از هر مهمانیای میگریختم چرا که میترسیدم جلو من دو باره آنرا بگویند یا از من بخواهند آنرا تکرار کنم. همین جریان مسئلهای را در مورد بزرگترها برای من روشن کرد که بعدها در نویسندگی خیلی برایم مفید واقع شد: هر کدام ماجرا را با جزئیات تازه ای بیان میکردند تا جائیکه روایتهای مختلف دیگر رابطهای با اصل قضیه نداشتند. هیچکس باور نمیکند از آنروز به بعد چه احساس همدردیای میکنم با آن بچههای بیچارهای که پدر و مادرهاشان آنها را نابغه معرفی میکنند و بچهها مجبور میشوند در مهمانیها بخوانند، صدای پرندگان را تقلید کنند و حتی برای سرگرمی آنها دروغ بهم ببافند. با اینهمه همین امروز متوجه شدم که آن جملهی به آن سادگی اولین توفیق ادبی من بود."
از رضا علامه زاده