آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

شکیبائی برایم آرزو کن ای همه خوبی

دلم گرفته؛نه از روز و روزگار؛نه از جفای یار؛

دلم گرفته ؛از این هوای سنگین ؛از اینهمه خدایا تا کی؛آخرتا کی

باید ببینی و دم نزنی؛تا کی اینهمه ندانمکاری؛چرا این چراها را
 
پایانی نیست.خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا همه از دادن پاسخ طفره میروند؟

چرا باید پشت سایه خودمان پنهان شویم؟

چرا وقتی سخن از عمل به میان می آید ؛دستها تبدیل به کلمه شوند؟


چرا هنوز جیبهای پر بیشتر از مغزهای پر محترمند؟

چرا گروهی بدون تخصص متخصصند؟

چرا دانشجو جرات بیان حق را ندارد؟

چرا میزها انسانها را عوض میکند؟

چرا تا ابر میشود چترهایمان عزیز میشود؟

چرا سالی یک قدم پیش میرویم؟

چرا روز را با خورشید و شب را با ماه میشناسیم؟

چرا با رفتن برق به سده اول میلادی میرسیم؟چرا شب پر از نا
 
امنی است؟

چرا با آمدن روز همه مهربان میشوند؟

چرا هرچه از دست رفته عزیز است؟

چرا عینکهایمان تار عنکبوت بسته؟

چرا خواستن توانستن نیست؟


چرا آمدیم00000چرا میرویم؟

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:25 ب.ظ http://www.ci.blogsky.com

سلام

دانيال شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://57.blogsky.com

سلام
خوب خيلی ساده است کسی جواب اين سوال ها را نمی داند
ضمنا خدا هم از دست ما خسته شده ما حتی برای چهار عمل اصلی هم از خدا کمک می خواهيم
شاد باشيد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد