دلم گرفته؛نه از روز و روزگار؛نه از جفای یار؛
دلم گرفته ؛از این هوای سنگین ؛از اینهمه خدایا تا کی؛آخرتا کی
باید ببینی و دم نزنی؛تا کی اینهمه ندانمکاری؛چرا این چراها را
پایانی نیست.خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا همه از دادن پاسخ طفره میروند؟
چرا باید پشت سایه خودمان پنهان شویم؟
چرا وقتی سخن از عمل به میان می آید ؛دستها تبدیل به کلمه شوند؟
چرا هنوز جیبهای پر بیشتر از مغزهای پر محترمند؟
چرا گروهی بدون تخصص متخصصند؟
چرا دانشجو جرات بیان حق را ندارد؟
چرا میزها انسانها را عوض میکند؟
چرا تا ابر میشود چترهایمان عزیز میشود؟
چرا سالی یک قدم پیش میرویم؟
چرا روز را با خورشید و شب را با ماه میشناسیم؟
چرا با رفتن برق به سده اول میلادی میرسیم؟چرا شب پر از نا
امنی است؟
چرا با آمدن روز همه مهربان میشوند؟
چرا هرچه از دست رفته عزیز است؟
چرا عینکهایمان تار عنکبوت بسته؟
چرا خواستن توانستن نیست؟
چرا آمدیم00000چرا میرویم؟
سلام
سلام
خوب خيلی ساده است کسی جواب اين سوال ها را نمی داند
ضمنا خدا هم از دست ما خسته شده ما حتی برای چهار عمل اصلی هم از خدا کمک می خواهيم
شاد باشيد