گفته بودی عشق جزئی از وجودت هست؛اما نیست نیست
گفته بودی زندگی بود و نبودت هست؛اما نیست نیست
فکر می کردم زلالی؛ساده ای؛مثل تمام چشمه ها
عشق در رگهای آبی و کبودت هست؛اما نیست نیست
صبر کردم؛صبر کردم با خودم گفتم که شاید لااقل
ذره ای منطق درون تار و پودت هست؛اما نیست نیست
گفته بودم با زمان حل میشود در باورت هر مشکلی
اندکی صبر و تحمل کن به سودت هست؛اما نیست نیست
با تمام آن بدیها باز هم می پرسم آیابعد از این
چیزی از حس ترحم در وجودت هست؟اما نیست نیست