آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

آرمانشهر

درد دلهای یک رضا + بعضی اشعار

گلهای کبود




ای همه گلهای از سرما کبود؛

خنده هاتان را که از لبها ربود؟

مهر؛ هرگز این چنین غمگین نتافت

باغ؛ هرگز این چنین تنها نبود.



تاجهای نازتان بر سر شکست

باد وحشی چنگ زد در سینه تان

صبح می خندد؛ خود آرایی کنید.

اشکهای یخ زده؛ آیینه تان.


رنگ عطر آ ویزتان بر باد رفت

عطر رنگ آ میزتان نابود شد

زندگی در لای رگهاتان فسرد

آتش رخساره هاتان دود شد.



روزگاری؛ شام غمگین خزان

خوشتر از صبح بهارم می نمود.

این زمان ـ حال شما حال من است.

ای همه گلهای از سرما کبود.



روزگاری؛ چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه مهتاب را

این زمان ـ دور از ملامتهای ماه ـ

چشم می بندم که جویم خواب را.



روزگاری؛ یک تبسم؛ یک نگاه

خوشتر از گرمای صد آغوش بود

این زمان؛ بر هر که دل بستم؛ دریغ

آتش آغوش او خاموش بود.



روزگاری؛ هستیم را می نواخت

آفتاب عشق شور انگیز من؛

این زمان؛ خاموش و خالی مانده است

سینه از آرزو لبریز من.



تاج عشقم عاقبت بر سر شکست؛

خنده ام را اشک غم از لب ربود؛

زندگی در لای رگهایم فسردگ

ای همه گلهای از سرما کبود...|





                       فریدون مشیری
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 12:52 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد