سرم را در را ه عشق تو خواهم باخت
چرا که تو آبی
چرا که من آتشم
و ما همدیگر را نمیفهمیم.
نمیدانم عقلم را از دست دادهام یا نه،
چرا که تو مرا به دنبالت میکشی
چرا که من بازیچه ام
در دست احساسات تو.
وقتی گمان میبرم که در چنگ منی
تو میجهی،
تو فرار میکنی
از دستهای من،
تا روزی که دوباره بخواهی برگردی
و مرا ببینی
خشمگین و غمزده
اما عاشق.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت.
چرا یکبار برای همیشه
از این رویای دروغین
بر نمیخیزی.
در پایان برایم روشن میشود
که تو با من شوخی میکردی
که تو میخندیدی
رو در روی من
به احساساتم
به قلبم.
سرم را در راه عشق تو خواهم باخت
اگر دوستت بدارم
اینگونه جنونآمیز
که دوستت میدارم.
صخره نیستم
که موج بر من بکوبد،
از گوشتم و استخوان،
و شاید همین فردا
از دهانم بشنوی
خدا حافظ!
این شعر ترجمه ای از یک ترانه ی کولیهاست از خواننده ای به نام خوزه مرسه که توسط آقای علامه زاده ترجمه شده است
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من ، دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است .
مهدی اخوان ثالث
این مطلب و مطلب قبل از وبلاگ مشهدیها میباشد
![]() | تازه فهمیدم عشق آسان نیست
سختی پشت سختی نمیدانم بخواهم که مانند بلبلی در قفس باشی؟ حتی اگر قفست طلایی باشد؟ امروز فهمیدم عشق از جمع علاقه و تفاهم میآید در علاقه من شکی نکن ولی در تفاهم ؟؟ |
آ قای محترم این چرت و پر ت ها که نو شته ای چی بود؟
آخه من به تو چی بگم هر چی دلت خواسته نوشته ای.
من کی نخوا ستم بت زنگ بزنم؛ کی فرار کردم؟
شعرتم خیلی قشنگ بود داماد شرقیم.
خیلی دلم می خواد یه دعوای حسا بی بات بکنم دیییییییییییییوونه.
من خیلی فکر کردم که جر یان خواستگا رم را بت نگم ولی نشد.
چون فکر کردم تو جدا از اینکه همسر من هستی؛ یه دوست خوب هم هستی؛
ولی نباید می گفتمگم ؛ اشتباه کردم که گفتم . مگه نه؟
خیلی ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببدی
مرزا هیچ وقت ازت فرار نکرده