بی تو هیچم؛ هیچ؛همچون سال؛ بی ایام خویش
بی تو پوچم: پوچ؛همچون پوست:بی بادام خویش
ای تو همچون غنچه؛عطر عصمتم را پاسدار
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
ای تو روشن تر ازهر مقیاس؛ با دیدار تو
دیده ام صد کهکشان خورشید را؛ در شام خویش
در خزان عمرم و؛در سینه پروردم بهار
در شگفتم از شکفتنهای بی هنگام خویش
آشنای پیکرم دستی به جز دست تو نیست
گر چه نام دیگری را بسته ام بر نام خویش
مرزا: تقدیم به همسر گلم






