و حالا ادامه روایت من 30 تیرماه 82
به پهنای صورتم داشتم زارمیزدم. نمیدانم تا بحال شبهای جمعه چمران را دیده ای یا نه.مردم کیپاکیپ به اتفاق خانواده روی چمنها نشسته اند و یک سنگفرش هم هست که جوانان ؛پسرها و دخترها به اتفاق هم قدم میزنند محیط جالبی است و تو هم که عاشق شیرازی و عاشق این جور جاها.همه با تعجب به یک جوان با ظاهری موجه که به نظر بی شخصیت نمیامد نگاه میکردند که در میان ماشینهائی که با سرعت در حال حرکت بودند میدود و با صدای بلند زار می زند.ناگهان صدای گوشخراش جیغ ترمزی فضا را پر کرد.و متعاقب ان صدای فریاد و صدای فحشهای اب نکشیده بلند شد که:فلان فلان شده مگه کوری.
از روی زمین بلند شدم نگاهی به مرد راننده که با وحشت به من خیره شده بود کردم.نگاهی هم به مردمی که کم کم داشتند جمع می شدند انداختم و ناگهان با صدای بلند شروع کردم به خندیدن.مردم ناگهان متوحشانه خود را عقب کشیدند حتی مردک راننده که هنوز داشت زیر لب به من فحشهای چارواداری میداد.من از یک لحظه گیجی مردم استفاده کردم و باز شروع کردم به دویدن.مردم هم که انگار سرگرمی جالب توجهی پیدا کرده بودند شروع به خندیدن کردند و تعدادی هم شروع کردند در پی من دویدن.به هر نکبتی بود خودم را از شر انها راحت کردم.خنده ام دوباره به گریه تبدیل شده بود.بارها و بارها از ته دل صدایت کردم.شاید باور نکنی ولی سر هر کوچه که می رسیدم اسم مرضا را فریاد میزدم.به ساعتم نگاه کردم 12 شب بود.تصمیم گرفتم به خانه افسون بروم